#من_به_برلین_نمیروم_پارت_66
- آره دیگه، با پولای یه بدبخت راحت میشه دکتر شد!
گوشیاش دوباره زنگ میخورد، نگاهی به آن میاندازد و ریجکت میکند. به من مینگرد و میگوید:
- از ظواهر امر پیداست حالت بد نیس. فعلا هم عجله دارم، یه روزی جواب حرفهات رو میدم. فقط هوای زخمهای صورتت رو داشته باش!
دهانکجی میکنم. چشمهایش کمی تنگ میشود؛ اما انگار انتظار این همه بدخُلقی را از من دارد؛ چون شانهای بالا می اندازد و بدون خداحافظی بیرون میرود. با حرص رفتنش را نگاه میکنم. قبل از آنکه از لابی هتل بیرون برود، به سمتم برمیگردد و میگوید:
- یادت باشه بهم مدیونی؛ از یه مهلکه بزرگ نجاتت دادم!
و قبل از آن که جوابم را بشنود، بیرون میرود. ردیف فحشهای نابم را نثارش میکنم. میخواهم سیستم را خاموش کنم؛ اما یک حس کنجکاوی مانع میشود. میخواهم فرم ثبت رزرویشن دماوند را ببینم؛ اما تا نگاهم به ساعت روی دسکتاپ میافتد، میفهمم ساعت از چهار هم گذشته است. بیخیال میشوم و سیستم را خاموش میکنم. کلید رختکنم را از کشوی میز بیرون میکشم و به سمت رختکن میروم. لباسهایم را عوض میکنم و با خستگی در کمدم را قفل میکنم. میخواهم خارج شوم که صدایی مانع میشود:
- این رو دیدی که تازه اومده؟ بغل دست مهرانا موحد میشینه..
- همون فیسفیسو؟
صدای قهقههشان مغزم را سوهان میکشد؛ لبم را زیر دندان میکشم تا فریاد نکشم.
- دیدمش با یارو آلمانیه.
- اون که هفتهی پیش اومد رو میگی؟ چشمقهوهای شیکپوشه؟
- آره همون.
صدایش رنگ هیجان میگیرد:
romangram.com | @romangram_com