#من_به_برلین_نمیروم_پارت_62
نگران با مردمکهایی که میلرزد میگوید:
- الیسیما... کسی اذیتت کرده؟ کی تو رو زده؟
کوتاه میگویم:
- مزاحم نشید لطفا!
حرفم را نشنیده میگیرد و دسک را دور میزند و در برابر نگاه حیرتزدهی من، دستش را روی چانهام میگذارد و بالا میدهد و عمیق نگاهش را سرتاسر زخمهای صورتم میچرخاند. سریع موقعیتم را به یاد میآورم و با خشونت دستش را پس میزنم و میگویم:
- معلومه دارید چیکار میکنید؟
دماوند نگاهم میکند و با لحن کمی عصبی میگوید:
- مثلا میخوای تظاهر کنی من رو نمیشناسی؟
بلند میشوم تا نگاهش را از بالا تحمل نکنم؛ حس ارباب رعیتی میگرفتم. کمتر از پنجسانت اختلاف قدی داشتیم و همین باعث میشد راحتتر در صورتش براق شوم:
- تظاهر لازم نیس، شما غریبهاید!
از صدای بلند و خشمگینم، قبل از دماوند خودم تعجب میکنم. مثل اینکه علیاکبر و اخلاق نیکش عجیب روی من تاثیر گذاشته است. من از او یاد گرفتهام چهگونه خشمم و کینهام را مانند شلاق بر صورت دیگری بکوبم! من اینها را از علیاکبر یاد گرفتهام، وگرنه سام بیچاره که اصلا مفهوم خشم و کینه را نمیدانست. صدایی از درونم میگوید: "اینا تو وجودت بود، علیاکبر یادت نداده!"
این صدای درون یادم میآورد که بله، اینها مرتبط به ذات خودم بود؛ منی که همیشه سام را با حرفها، پرخاشگریهایم میرنجاندم.
مچم را میگیرد و من را به سمت خودش میکشاند و صدای جدیاش نامحرمبودنش را از یادم میبرد:
romangram.com | @romangram_com