#من_به_برلین_نمیروم_پارت_61
خسته شدهام؛ از اینکه تمام مسافران را دید زدهام و کلید تحویل گرفته یا تحویل دادهام، خسته شدهام از بس با لبخندی، آن اوایل واقعی و بعد تصنعی، گفتم:«Have a nice day! (روز خوبی داشته باشید!)»
مهرانا از صبح که من را دیده بود، یکبار هم به چهرهام نگاه نکرده بود و مدام کلافه بود و بالاخره ساعت یک خودش را خلاص کرد و رفت. میگفت چشمهایش ضعیف است و لنزهایش را نزده است و برای همین سرش بیشتر درد میگیرد.
وضو گرفتم و برای همین مجبور شدم تمام آرایشم را پاک کنم. در نمازخانهی کوچکی که سمت چپ راهروی داخلی که یک سمتش به رختکن و سمت دیگر به بیرون هتل ختم میشد، نمازم را خواندم و بیرون آمدم.
پشت دسک مینشینم و به حرکت عقربهها نگاه میکنم. ساعت سه را نشان میدهد و کار من رأس ساعت چهار تمام میشود؛ یعنی یک ساعت دیگر، شصتدقیقهی دیگر را باید تحمل کنم.
از بس تایم کاری زیاد است، روز اول کاری برایم لوس میشود. احساس میکنم صدسال است که دارم اینجا کار میکنم. برای اینکه وقتم بیهوده تلف نشود، به مکالماتی که مهرانا روی کاغذی نوشته بود، خیره میشوم و روی آنها متمرکز میشوم. مکالمات ضروری هستند که ممکن است در روز به آنها نیاز پیدا کنم. به جملهی اول خیره میشوم:
-?Can I see your passport
صدایی من را از خلسهام بیرون میکشد:
- سلام.
به بالای سرم نگاه میکنم و با دیدن دماوند، ابروی چپم بالا میپرد و دهانم کمی نیمهباز میماند. او اینجا چه کار میکند؟ آنقدر این چندوقته علیاکبر غافلگیرم کرده است که هر لحظه انتظار دارم دماوند لبخند دنداننمایی بزند و بگوید: «من موحد بزرگ هستم!»
اما خیالم راحت است که موحد پیرمردی کلهطاس است، که پنج روزی است به دبی رفته است و تا دو روز دیگر برنمیگردد. چشمهایم را محکم روی هم میفشارم و دهان باز میکنم تا محکم و راسخ جوابش را بدهم که حرفش، تمام اهدافم را از یادم میبرد:
- الیسیما صورتت چی شده؟
خیلی دوست دارم بگویم از کجا فهمیدی؛ اما یادم میآید که برای وضوگرفتن تمام آرایشم را پاک کردم تا بتوانم نماز بخوانم. اینها هیچی اصلا، به او چه ربطی دارد؟
romangram.com | @romangram_com