#من_به_برلین_نمیروم_پارت_60


چشم‌هایش را می‌مالد. به سمت سلف می‌رویم و من در مقابلم یک سلف معمولی مانند همه‌ی سلف‌هایی که تلویزیون پخش می‌کند، می‌بینم. دکوری سفید با میز‌های بزرگ مستطیلی و صندلی‌های پلاستیکی سفید. یک گوشه آشپزخانه بود و از طریق یک پنجره به بیرون راه داشت. برخلاف همیشه که حوصله‌ی نگاه‌کردن به چیزی را نداشتم، تا توانستم نگاهم را سرتاسر سلف چرخاندم. اگر عقلم اجازه می‌داد، یک لبخند بزرگ هم روی لب‌هایم می‌نشاندم.

یک ظرف استیل مستطیلی دریافت می‌کنم و به محتویات آن نگاه می‌کنم؛ برنج و قیمه‌بادمجان و ماست! آشپز با لبخند و شاید کمی پاچه‌خاری به مهرانا سلام می‌کند و به وضوح می‌بینم که برنج بیشتری در ظرف می‌ریزد و تکه‌گوشت‌های بیشتری در قسمت خورش جا می‌دهد. مهرانا خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از آن است که چنین چیزی توجهش را جلب کند؛ شاید هم به این رفتارها عادت دارد.

آهی می‌کشم و زمزمه می‌کنم:

- یعنی منم پاچه‌خار میشم؟

نمی‌دانم؛ شاید به بهای حقوق بیشتر یا محکم‌کردن جایگاهم کمی پاچه‌خاری لازم بود؛ اما به چه قیمتی؟ خفت و خواری به محکم‌کردن جای پایم می‌ارزید؟ نمی‌ارزید. نمی دانم، شاید هم می‌ارزید.

من و مهرانا روی یکی از صندلی‌ها می‌نشینیم. چشم‌های کارمندها کمی تنگ شده است؛ از سر کنجکاوی است یا چیز دیگر، نمی‌دانم. حس می‌کنم زمزمه می‌کنند:«نگاه خودشیرین نیومده داره خودش رو برای موحد لوس می‌کنه.»

بعضی از چشم‌ها می‌گویند:«این کیه دیگه؟ یعنی جدیده؟»

و بعضی از چشم‌ها براق می‌گویند:«پررو مهرانا رو گرفته توی چنگش. حتماً داره خرش می‌کنه تا حقوقش رو بیشتر بزنن.»

پوفی می‌کشم و حس می‌کنم اتیکتی که روی مقنعه‌ام نشسته است، نشانه‌ی میتیکومان است و به من ابهت می‌دهد! همین باعث می‌شود نگاهم رنگ غرور بگیرد. اصلا حوصله ندارم با مهربانی و لبخند، من را احمق فرض کنند. دوست دارم مغرور و سرد و یخی به نظر بیایم. نمی‌دانم چرا؛ اما آن لحظه در برابر تمام نگاه‌ها یک پوزخند غلیظ می‌زنم و با نگاهی سطحی همه‌شان را از نظر می‌گذرانم. همه‌شان جز چند نفر معدود، خدمه‌اند و همین دلیلی می‌شود تا پوزخندم غلیظ‌تر شود.

ثانیه‌ای نگذشته، از رفتارم پشیمان می‌شوم. این غرور کاذب چه چیزی را می‌خواست اثبات کند؟ من هم مانند آن‌ها تنها یک کارمند ساده بودم. با دیدن لبخندی که مهرانا به همه می‌زد، شرمم می‌گیرد. او که دختر رئیس هتل است کلاس نمی‌گذارد آن وقت من...

لقمه‌ام را با حرص می‌جوم و می‌گویم:

- اینم از حال و احوال ما!

***


romangram.com | @romangram_com