#من_به_برلین_نمیروم_پارت_59
به این فکر میکنم که چرا هر چیزی که ببینیم و بشنویم دنبال ربطش با سایر چیزهای پیرامونمان میگردیم؟ به قول معروف نافمان را با "چه ربطی داره" بریدهاند! اصلا ربط یعنی چه؟ ربط چه فایدهای دارد؟ چرا ناخودآگاه همیشه به دنبال ربطدادن و ربطداشتن میگردیم. کاش کمی روی خودمان کار کرده و جملهی "چه ربطی دارد" را از فرهنگ واژهی ذهنمان پاک کنیم. آنوقت شاید همهچیز برایمان معنا بگیرد؛ چون اصولاً هر چیزی را که ربط نداشته باشد، فاقد معنا میدانیم!
دنیای امروز هم همین شده است؛ بدون رابطه که معنای امروزیاش شده است پ*ا*ر*ت*ی، راه به جایی نمیبریم و اینگونه در جامعه رنگ میبازیم و فاقد معنا و هویت اجتماعی میشویم!
از فکر که بیرون میآیم، خودم را میان یک دوراهی میبینم. راهم را به سمت چپ کج میکنم و خودم را به رختکن میرسانم. رختکن پر از کمدهای سبز و سفید که دیوارهای سفید را پوشاندهاند، است. شمارهها را دنبال میکنم تا خودم را به شمارهی محبوب امروزم برسانم؛ بیست و شش!
با کلید، قفل را باز میکنم و لباس شیک و رسمی را از آن بیرون میکشم. لباسهایم را با مانتو-شلوار جدید عوض میکنم و مقنعهام را هم ایضاً.
موهایم را جلوی آینه قدی رختکن مرتب میکنم و به خودم که در قالب این لباسهای رسمی کمی پُرتر به نظر میآیم، نگاه میکنم. به سمت دسک به راه میافتم و کلید رختکنم را در دست میچرخانم؛ رختکن شمارهی بیست و شش!
برخلاف آدمهایی که روز اول کاری استرس دارند، فقط کمی هیجان دارم و خوشحالم. هیجان از فرارکردن از روزهای تکراری و رسیدن به کمی تنوع و خوشحال از قدمی برای استقلال برداشتن.
پشت میزم که مینشینم، با کمک مهرانا مشغول کار میشوم. خبری از مسافری نیست؛ اما چندنفر که به گفتهی مهرانا همهشان برزیلی بودند، از هتل بیرون زدند و من هم کلیدهایشان را گرفتم. دیدن افراد جدید با هویت و ملیتی جدید خیلی خوب بود؛ برای منی که خیلی وقت بود جز معدود افراد اطرافم کسی را ندیده بودم، غنیمت بود! مهرانا میگوید هر چهقدر که به اول ژانویه نزدیک شویم، تعداد مسافران بیشتر میشود. به هرحال تعطیلات کریسمس میتواند فرصت خوبی برای جهانگردی باشد.
به وقت ناهار که نزدیک میشویم، به حرف مهرانا به سمت سلف میرویم. سلف یک طبقه بالاتر است و معدهی من برای سلف، به قار و قور میافتد و اینگونه انتظارش را به رُخ میکشد. مهرانا همزمان با سوار آسانسورشدنمان میگوید:
- اینقدر خستهام که حد نداره.
سرم را از به طرف مهرانا که به دیوارهی آسانسور تکیه داده است، میچرخانم و متعجب میپرسم:
- چرا؟ امروز که خبر خاصی نبود!
خمیازه کوتاهی میکشد و میگوید:
- اون رو نمیگم که؛ دیشب تا سه و نیم شب توی پارتی بودم، اصلا حال ندارم روی پام بند شم!
خمیازهی کوتاهی میکشد. خواستم بگویم من هم دیشب تا صبح فقط نگاههای خستهی علیاکبر را تحمل کردم و شب قبلش تا صبح مورد لطف و مرحمت همسر مهربانم قرار گرفتم؛ اما نگفتم.
romangram.com | @romangram_com