#من_به_برلین_نمیروم_پارت_58
- الیس؟
اشاره میکند جلو بروم و من هم جلو میروم و درست پشت دسک قرار میگیرم. دستش را به سمتم دراز میکند و دور از ادب است اگر دستش را به گرمی نفشارم. با همان لبخندی که انگار عضو لاینفک صورتش شده است میگوید:
- اسمت درازه و بسی سنگین! الیس هم راحتتره هم خوشگلتر!
با خودم میگویم الیسیما را که سام از خودش درآورد، اشکال ندارد تو هم الیس را از خودت دربیاور. انگار من محرّک خلاقیتهای مردم شدهام؛ هرکس که به من میرسد، با یک اسم صدایم میکند. سام میگفت الیسیما، سمیه و مادر و حاجی و معصومه میگویند الی، علیاکبر میگوید سیما، دوستهایم مدرسهام هم که اکثراً سپهری صدایم میکردند و حالا هم مهرانا میگوید الیس! یک صدایی فریادکشان از درونم بلند میشود:« البرز چه میگفت؟»
صدا را خفه میکنم. از وقتی دماوند را دیده بودم، به جای اینکه ذهنم درگیر خودش شود، ذهنم فقط و فقط حوالی پدرش میچرخید. دروغ است اگر بگویم این هفتسال به انتقام فکر نکردهام؛ اما من و سمیه یک بهانه برای کارینکردن داشتیم؛ شرایط اینکه به برلین برویم را نداشتیم. اصلا برلین کجا و ایران کجا؟ چهقدر از هم فاصله دارند؟ برلین در آلمان است یا لهستان؟ آسیا یا اروپا؟
گاهی دلم میخواهد دست سمیه را بگیرم و دار و ندارمان را برداریم و به برلین برویم. من البرز را بکشم و او دماوندش را برگرداند؛ اما قصهای بسیار فانتزی است! اصلا بالفرض من به برلین رفتم، البرز را از کجا پیدا کنم؟ من مانند پسرها و دخترهای رمانهای پلیسی ایرانی نبودم که هروقت اراده کنم، رد طرفم را بزنم. دختر فیلمهای کرهای هم نبودم که تا پایم را در برلین بگذارم، به اولین نفری که چشمم بخورد، البرز را ببینم. من مانند فیلمهای جنایی آمریکا نبودم که گانگستربازی در بیاورم و در عرض چندروز، البرز را یافته و سرش را زیر آب کنم. من شبیه هیچکدامشان نبودم؛ من فقط الیسیما سپهری بودم!
صدای مهرانا من را از سیل افکار و دلمشغولیهایم بیرون میکشد:
- هی هی... ما کارمند هپروتی نمیخوایما!
اصلا دلم نمیخواهد لبخند بزنم؛ اما میزنم و میگویم:
- یونیفرم من کو؟
خم میشود و از زیر میز یک کلید بیرون میآورد. کلید را به دستم میدهد و به گوشهای اشاره میکند و میگوید:
- از اونجا برو دست چپ رختکنه. کمد شمارهی بیست و شیش مال توئه، لباسات هم همونجاس.
به جای دقت به حرفهایش، حواسم پرت شمارهی کمد میشود. امروز بیست و ششم شهریور است و کمد من هم شمارهی بیست و شش. وجدان خفتهام میگوید: "چه ربطی دارد؟"
romangram.com | @romangram_com