#من_به_برلین_نمیروم_پارت_57

نالان و خسته‌تر از آنم که بخواهم فکر کنم. فقط می‌خواهم چشم‌هایم را ببندم و کمی ادای مرده‌ها را در بیاورم. تقصیر من بود که زندگیمان جهنم شد یا علی‌اکبر؟ کدام قاضی عادلی می‌تواند ما را قضاوت کند؟ حتی حس می‌کنم خدا هم مانده است که کدام یک از ما مقصریم؟

***

گاهی با اینکه می‌دانیم کاری نادرست است و انجامش تاوان دارد؛ اما کورکورانه و سمج در این راه قدم برمی‌داریم و آن را انجام می‌دهیم. حکایت من، حماقت است و بس! من واقعا بیدارم و مانند خواب‌زده‌ها دارم در این مسیر قدم می‌زنم.

روبروی هتل پنج‌ستاره ایستاده‌ام. دوشنبه است و اولین روز کاری من در بیست و ششم شهریورماه آغاز می‌شود. هوا دیگر گرم و سوزان نیست و رگه‌هایی از نسیم خنک دارد. نمی‌دانم این بیست و ششم آغاز خوشبختی‌ام است یا بدبختی‌ام؟ مهم نیست، مگر از این بدبخت‌تر هم می‌شود بشوم؟

با اینکه نگرانم؛ اما هیجان و خوشحالی که از شروع یک کار رسمی زیر پوستم خزیده است، به تمام وجودم سرازیر می‌شود و باعث یک لبخند روی لب‌های رژخورده‌ام می‌شود. رژ که نه، یک رنگ کمرنگ که فقط ترک‌ها و زخم لب‌هایم را پوشانده است. اما هر چه به کرم‌پودر متوسل شدم، فایده نداشت و باز هم زخم عمیق گوشه‌ی پیشانی‌ام و کبودی زیر چشمم خودنمایی می‌کرد. موهایم را تا توانسته بودم روی صورتم ریخته بودم تا زخم‌ها و خراش‌های پیشانی‌ام پنهان شود و فقط کبودی و بی‌رنگی صورتم باقی بماند.

احساس بدی داشتم. حرف‌های علی‌اکبر باز در ذهنم می‌چرخد. حق با اوست، چرا باید موهایم را بیرون بیندازم که چندنفر لذت ببرند؟ سریع آن‌ها را می پوشانم، بگذار این خراش باقی بماند!

همین هم به لطف این بود که دو روز را با خواهش از آقای موحد مرخصی گرفته بودم وگرنه چه‌گونه آن زخم‌ها رهایم می کردند؟ دستی به مانتوی کرم‌رنگ جدیدم کشیدم و وارد شدم؛ تا حدودی با اعتماد به نفس!

نفسم را که بیرون می‌دهم، با دیدن دختر آشنای پشت دسک با آن چشمان عسلی بادامی‌اش مصادف می‌شود. اسمش چه بود؟ مهین؟ مهلا؟ مهنا؟ فقط از اسمش، یک "ه" و یک "م" به یاد دارم. مثل وقتی که چیزی نوک زبانت باشد و حس کنی بدانی؛ اما نتوانی بیانش کنی، دقیقاً همان حس را داشتم. البته به نظرم به‌یادآوردن اسمش، همچین موضوع مهمی نبود که بخواهم ذهن آشفته‌ام را درگیرش کنم.

با لبخندی که از دیدن ساختمان هتل به لب‌هایم چسبیده بود و قصد خلاصی نداشت، به دسک نزدیک می‌شوم. دختر سرش را بلند می‌کند. تا نگاهم به چشم‌هایش می‌افتد، انگار وحی منزل بر من الهام می‌شود که بلند می‌گویم:

- مهرانا.

و یک ثانیه نگذشته، دستم روی لب‌هایم قرار می‌گیرد. چرا سوتی دادم باز؟ اصلا چرا تا خودم را جلوی این دختر ضایع نکنم دست‌بردار نیستم؟ خیلی حرصی می‌شوم که همین اول کار به همه‌چیز گند زدم.

برخلاف درون مشوشم، مهرانا فریادم را به پای صمیمیت می‌گذارد و باز با همان لبخندی که این بار به لب‌های صورتی‌شده‌ای آمیخته شده بودند، جوابم را می‌دهد:

- جانم الیس‌خانم؟

از لفظی که برای صدازدنم به کار می‌برد، ناخودآگاه سوتی‌ام یادم می‌رود و به جایش یک تای ابرویم بالا می‌جهد و می‌پرسم:

romangram.com | @romangram_com