#من_به_برلین_نمیروم_پارت_56
سمیه سرزنشگرانه میگوید:
- خواستی زنگ بزنی ابراهیم معصومهخانم!
معصومه کلافه بلند میشود. آرامآرام لود میشوم. نه، من به بیمارستان نمیروم! سریع به تارهای صوتیام فشار وارد میکنم تا صدای خشزدهام را بیرون بیندازد:
- نه. من بیمارستان نمیرم.
ابروهای معصومه بالا میرود و در نگاه عسلیرنگش، کلمهی "چرا" رنگ میدهد. سمیه از پشت سرم، در حالیکه دستهایش روی شانهام است میگوید:
- دخترم، الیجان، برو بیمارستان گلم. شاید زده باشه جاییت شکسته باشه. نگاه کن همهی صورتت کبوده؛ برو شاید پمادی چیزی دادن جاش بره.
اگر جایش برود، آیا جای این زخمها از قلبم هم میرود؟ یعنی پمادی هست که کلمهی هـ ـر*زه را از ذهن حاجی و مادر پاک کند؟ شکستگی بدنم به کنار، من قلبم شکسته است؛ آیا آن را هم گچ میگیرند؟
صدای معصومه من را از فکرهای درهم برهمم بیرون میکشد و به سمت واقعیت پرتاب میکند:
- پس من رفتم زنگ بزنم. الی پاشو لباس بپوش.
نه، من دلم نمیخواهد ابراهیم هم من را با این ریخت و قیافه ببیند. نه نه؛ من با این قیافه پایم را بیرون نمیگذارم. لبهای زخمیام را فاصله میدهم و میگویم:
- من نمیام، من هیچجا نمیام. ولم کنین تو رو خدا... برای خدا هم که شده من رو به حال خودم بذارید!
من و علیاکبر چهقدر تفاهم های پنهان داشتیم؛ او هم گفته بود که " من را به حال خودم بگذارید."
و شاید ما تفاهمی نداشتیم. تنها دردهایمان مشترک بود. نمیدانم، فقط میدانم من از علیاکبر خستهتر هستم. بلند میشوم و بیتوجه به معصومه و سمیه و مادری که کلافه روی مبل نشسته است و غرق در فکر است، به اتاقم پناه میبرم؛ تنها سنگری که همین هم گاهی کمینگاه دشمن میشود!
romangram.com | @romangram_com