#من_به_برلین_نمیروم_پارت_54
- چیه؟ چرا خودت رو میزنی؟ بسمه هر چهقدر درشت شنیدم بهخاطرت. بسه اینقدر بهخاطر تو هر چی خواستن بارم کردن! مگه خاطرت برام عزیزه که بخوام ذرهذره نابود شم بهخاطرت؟ ها همسر نمونه؟ جواب بده دیگه... بگو که حقمه که دستم هرز میپره.
مادر بلند میگوید:
- دهنت رو ببند علیاکبر! چهطور می تونی الی رو هـ ـر*زه صدا کنی؟ آخه تو اصلا میدونی هـ ـر*زه چیه؟ الی رو به لجنهای توی خیابون نسبت میدی؟
علیاکبر هیستریک میخندد:
- هنوز هم حامی این بختکین؟ هنوز هم من، پسرتون رو، میفروشین به یکی که معلوم نیست از سر کدوم سفره بلند شده؟
کاش بمیرم، کاش مانند فیلمها و قصهها از هوش بروم؛ آنوقت همهچیز متوقف میشود و علیاکبر نمیتواند به قول خودش به آبرویم چوب حراج بزند. کاش از هوش بروم تا حواس همه از ماجرای هـ ـر*زهبودن من پرت شود. کاش، اما میشود کسی به من بگوید از هوشرفتن چهگونه است؟ چه کار باید بکنم تا از هوش بروم؟ در همهی فیلمها و قصهها، دختر داستان به راحتی از هوش میرود و قضیه ختم به خیر میشود؛ اما من چه؟ این سرنوشت کوفتی من است؛ من باید زنده بمانم و جواب پس دهم؛ به مادر، به حاجی، به علیاکبر، به معصومه، به سمیه و حتی به خودم. چرا یقهی مرا میگیرند؟ دیگری به من تجاوز کرده است و آنوقت من باید جواب پس دهم؟
همهی التماسم را جمع میکنم و در چشمهای علیاکبر نگاه میکنم. راه دیگری ندارم. چشمهایم علیاکبر را تار میبینند و سرم گیج میرود. یعنی دارم از هوش میروم؟ لبهای دردناکم را از هم فاصله میدهم و منقطع میگویم:
- عَـ...علی...اکــ...اکبر!
و تمام! خشمش فروکش نمیکند؛ اما چشم هم از چشمهایم نمیگیرد. میفهمد دارم التماس میکنم که چوب حراج به آبرویم نزند؟ کاش تنها بودیم؛ آنوقت میتوانستم تضمین دهم که هر کاری بخواهد برایش میکنم؛ اما حرف از هویتم نزند. من همهی زندگیام را میدادم تا جلوی مادر و حاجی و سمیه بیآبرو نشوم.
نمیدانم این ارتباط چشمی چهقدر ادامه میابد؛ اما بالاخره علیاکبر با چشمانی که من در آنها هالهای از اشک میبینم، لب میزند:
- بسه! دست از سر من و این زندگی کوفتیم بردارید.
و با صورت کبودشده از حرص و خشم و گوشهی لبی که پاره شده و خون روی آن هنوز تازه است، از خانه بیرون میزند. شاید این بار خدا به دادم رسید و ذرهای از مهربانی و رأفت و انسانیت را در وجود علیاکبر نشاند. من که میدانستم فقط با من بد است و ذاتاً آدم بدی نیست.
همین که میرود، من فرصتی برای کمی نشستن پیدا میکنم؛ برای کمی دوربودن از اضطراب و استرس و پریشانی. فرصت پیدا میکنم که بهخاطر کتکهای علیاکبر درد بکشم نه بهخاطر دردِ بدبختبودنم! دلم از حمایت بیفایدهی حاجی گرفت؛ حمایتش نه تنها دلم را گرم نکرد، بلکه نزدیک بود دودمانم را به باد دهد.
romangram.com | @romangram_com