#من_به_برلین_نمیروم_پارت_53
معصومه هم چیزی مانند همین میپراند و سمیه هم نگران و با صورتی که رنگ گچ شده است، به میدان جنگ نگاه میکند. این من هستم که صامتم، ساکتم!
حاجی فریاد میکشد:
- گستاخ شدی علیاکبر. تو روی من وایمیستی و تیکه بارم میکنی. آخه توی عوضیِ خدانشناس چهطور میخوای به درجهی اجتهاد برسی؟ چهطوری دودوتا چهارتا کردی که میخوای بشی مرجع تقلید این مردم؟ اینطوری پیروی راه امام و پیغمبر خدا رو میکنی؟ کسی که زندگی رو به زنش زهرمار کرده، کسی که معلوم نیست به بهانهی حوزهرفتن و جلسه و هزار کوفت و زهرمار سه چهارماه یه بار میاد خونه، کسی که به باباش توهین میکنه... آخه تو رو چه به عباپوشیدن و دم از خدا و پیغمبر زدن؟ تو اگه واقعا تغییر کرده بودی که اینجوری رفتار نمیکردی! هفتسال یکی رو صیغه نمیکردی.. حرف بزن دیگه، این هفتسال چی یادت دادن؟
له شد. حاجی لهش کرد. حاجی حرف حق را زد؛ اما بدجور نابودش کرد؛ شاید او اجازه نداشت زحمات علیاکبر را زیر سوال ببرد. هزاربار حرف پشت لبهایم میآید؛ اما چیزی نمیگویم. اگر حرفی بزنم و نگاه علیاکبر به من بیفتد، حتما...
صدای بلند بلند علیاکبر من را از جایم میپراند:
- هر چی خواستی بارم کردی حاجمصطفی... توهین کردی به اعتقاد و هویت و شخصیتم. اینا همه به درک؛ ولی بحث الی جدا... هر چی که باشم، اختیار زنم دست خودمه!
میخواهد رد شود که حاجی بازویش را محکم میگیرد و میگوید:
- ریگی به کفشت نیست؟ پس چرا عقدش نمیکنی؟ چرا مثل آدم باهاش رفتار نمیکنی؟ چرا به دستت اجازه میدی هرز بپره؟
حرف علیاکبر نابودم می کند؛ الیسیما دیگر مُرد. سنگسار شد، سلاخی شد!
- دستم وقتی هرز میپره که هـ ـر*زه ببینه.
صورت داغونم را با ناخنهایم چنگ میزنم و چشمهایم خون گریه میکنند. همهی نگاهها روی من است. نگاه معصومه و سمیه و مادر و حاجی بر جان بیجان من تیری سرکش است! سامِ من چرا رفتی و آوارهام کردی؟ چرا رفتی تا صدایم کنند هـ ـر*زه؟ چرا نیستی تا همه را بزنی و بگویی:« الیسیما هـ ـر*زه نیست!»
علیاکبر بازویش را از دست حاجی بیرون میکشاند و به من نگاه میکند:
romangram.com | @romangram_com