#من_به_برلین_نمیروم_پارت_52


- علی اکبر!

معصومه چنگ به صورتش می‌اندازد؛ اما حاجی نیشخند می‌زند و با خشم می‌گوید:

- نه فکر نمی‌کنم. این دختر قبل از اینکه زن تو باشه، دختر منه. شیرفهم شد حاج علی‌اکبر؟

"حاج علی‌اکبر" را با طعنه بیان می‌کند. نمی‌دانم چرا قلبم به این حمایت‌ها گرم نمی‌شود و هراسان خودش را به سینه‌ام می‌کوبد. انگار قلبم هم فهمیده است که علی‌اکبر به هیچ‌کس اهمیتی نمی‌دهد و امان از روزی که قلب و عقل هم‌رأی باشند!

علی‌اکبر دست‌های حاجی را از دور یقه‌اش جدا می‌کند و می‌گوید:

- همچین دختری عمراً دست‌پرورده‌ی کسی مثل شما باشه حاجی.

نگاه سمیه و معصومه و مادر که روی من می‌چرخد از شرم ذوب می‌شوم. پیش‌لرزه‌ها شروع می‌شوند!

حاجی لبخند که نه، پوزخند غلیظی می‌زند و می‌گوید:

- مثلاً تویی که دست‌پرورده‌ام بودی چه گُلی به سرم زدی؟

حاجی دست روی نقطه‌ی ضعف علی‌اکبر می‌گذارد. نه دیگر، علی اکبر نه! کیاوش! به اوج خشم که برسد کله‌اش داغ بشود، می‌شود یک نوجوانی که برایش مهم نیست که با هر حرفش، چه جهنمی به پا می‌شود. اخم‌های علی‌اکبر در هم می‌پیچند و رگ گردنش متورم می‌شود. با حرص دندان قروچه‌ای می‌کند و می‌گوید:

- همه‌ی عمرت من رو فروختی حاج‌مصطفی! همه‌ی عمرت همه رو کوبوندی توی سرم. من شدم اونی که تو خواستی، پشیمون نیستم حتی یه ذره؛ اما این رو هم بدون هر چی باشم و هر کی باشم، نمی‌ذارم ذره‌ای به شخصیتم توهین شه. این عبایی که تن منه، احترام داره حاج‌مصطفی. تو که بهتر می‌فهمی منظورم رو؛ پنجاه‌ساله یا شصت‌سال که همین عباها رو می‌بوسی میگی این عباها متبرکن؟

خیلی غیرمستقیم فهماند که تو همیشه ارادت خاصی به آن‌ها داشته‌ای. حاجی دستش را بلند می‌کند و بیخ گوش علی‌اکبر می‌خواباند. هینی می‌کشم. مادر بلند می‌گوید:

- حاجی بسه.


romangram.com | @romangram_com