#من_به_برلین_نمیروم_پارت_51
- بله حاجی؟
حاجی از این همه بیخیالی و خونسردی علیاکبر حرصش میگیرد. نفسهای سنگین متوالی میکشد و دست من را رها میکند و به سمت علیاکبر میرود که معصومه جیغ میکشد. حاجی یقهی علیاکبر را میگیرد و به دیوار میچسباند. هر دو تقریباً یک قد دارند، فقط کمی حاجی کوتاهتر به نظر میآمد. همین که یقهاش را میچسبد، سمیه دخالت میکند:
- داداش ولش کن..
حاجی اما بیتوجه به جیغ و التماسهای سمیه و معصومه در صورت علیاکبر میغرّد:
- با اجازهی کی الی رو تا این حد زدی؟ اصلا با اجازهی کی دستت رو روش بلند کردی؟
________________________________________
* قبا: منظور همون پیراهن بلندی هستش که به حالت کیمونو بسته میشه و زیر عبا میپوشنش و بلنده تا مچ پا.
__________________________________________
علیاکبر کوتاه نگاهی به من میکند که تمام دلم زیر و رو میشود. اضطراب غده سرطانی میشود و در تمام سلولهای تنم جولان میدهد. دستم را روی گردنی میگذارم که رد انگشتهای کسی را دارند که دیشب میخواست من را خفه کند. نفسم به زور بیرون میرود. نگاه کوتاه علیاکبر به من فهماند که از الآن خودم را مُرده فرض کنم. من اصلا دلم به طرفداری حاجی و مادر گرم نمیشود. هر چهقدر هم حاجی بخواهد او را مواخذه کند، آخرش علیاکبر کار خودش را میکند و این وسط، فقط من هستم که باید تاوان پس دهم؛ تاوان هر اخمی که حاجی نثار علیاکبر میکند.
علیاکبر با تن صدایی که سعی در حفظ احترام حاجی دارد، میگوید:
- من خیلی برای شما احترام قائلم حاجی؛ اما فکر نمیکنین مسائل من و زنم، فقط به خودمون مربوطه؟
مادر بلند و توبیخگرانه میگوید:
romangram.com | @romangram_com