#من_به_برلین_نمیروم_پارت_50
لعنت به تو کیاوش! اِاِاِ، ببین چهطور وقتم را الکیالکی با آی لاو حوزهاش حرام کرد! البته مهم هم نیست؛ ته تهش یک بار دیگر تهدید به اخراج میشوم!
تا خود مدرسه یکریز زمزمه کردم:
نمرهی بیست کلاسو نمیخوام
بهترین هوش و حواسو نمیخوام
دختر خوشگل شهر پریا
اون که جاش تو قصههاس رو نمیخوام
***
« حال»
علیاکبر با عبای سیاهرنگی و قبا* ی سرمهای روشن وارد میشود. حاجی دست من را میگیرد و به سمت علیاکبر میکشاند و با عصبانیت میگوید:
- من هفتساله تو رو فرستادم حوزه علمیه یا باشگاه؟ این زنته یا کیسه بوکسته؟
علیاکبر بیتفاوت سرش را بلند میکند و به چهرهام نگاه میکند. با دیدن شاهکارش کمی تعجب میکند. عمیقتر نگاهم میکند. نگاه تیز و عمیقش اذیتم میکند؛ علیاکبر هم انگار باور نمیکند من الیسیما باشم. فریاد دوبارهی حاجی دوتایمان را از جا میپراند:
- با توام علیاکبـر!
علیاکبر بیحرف نگاهش را از من میگیرد و به حاجی میدهد:
romangram.com | @romangram_com