#من_به_برلین_نمیروم_پارت_48


خندیدم و یک قر دیگر هم برایش رفتم. غرق در آهنگ بودیم؛ قر می‌دادیم، همخوانی می‌کردیم، می‌رقصیدیم، دلبری می‌کردیم، می‌خندیدیم. بی‌حواس به اینکه این‌جا مادر فولادزره حکمرانی می‌کند!

در به ناگاه باز شد و مادر کیاوش با عصبانیت فریاد کشید:

- این‌جا کاباره‌ست؟

من و کیاوش بر جایمان خشک شدیم؛ کیاوش در حالی که با یک پانصدی در دست راست و یک دویستی که مال من بود، در دست چپ، آماده‌ی موج‌رفتن بود، خیره به مادرش مانده بود. من هم در حالی که مقنعه‌ی مدرسه را به کمرم بسته و دست‌هایم به حالت بشکن استپ شده بودند، به مادر عصبانیِ ملاقه‌به‌دست نگاه می کردم. همه‌چیز متوقف شده بود جز هومن نکبت:

- آره تنهام؛ ولی مهمون نمی‌خوام. من فقط تو رو می‌خوام، تو رو می‌خوام، اونا رو نمی‌خوام!

خواستم آب دهانم را قورت بدهم که مادر دادی کشید که آب دهانم در گلویم پرید و به سرفه افتادم. کیاوش سریع از ژستش خارج شد و پشتم زد. مادر اما عصبانی ادامه داد:

- چیه همچین نگاهم می‌کنین؟ می‌خواستین شاباشتون هم کنم؟!

دوتایی، در حد سگ‌های پشیمان، اظهار پشیمانی کردیم و معذرت خواستیم. مادر فولادزره با دو چشم‌غره‌ی اساسی تنهایمان گذاشت. همین که دور شد، کیاوش خواست به سمت من بیاید که با صدای مادرش از جایمان پریدیم:

- اون خدانشناس رو خفه کنین!

من سریعاً گوشی را خاموش کردم. دوتایی به یکدیگر نگاه کردیم و خندیدیم. نزدیک بود نفله‌مان کند.

کیاوش گفت:

- تازه از مدرسه برگشتی؟

با یادآوری مدرسه، بر سر خودم کوبیدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com