#من_به_برلین_نمیروم_پارت_42


- چی شده الی؟ حرف بزن... علی‌اکبر بوده؟ بشکنه دستش به حق پنج تن! الی، علی‌اکبر بوده؟ خیر سرش تازه از حج برگشته!

نه، نه، نه! علی‌اکبر نه! او مقصر نیست. او نبوده است. او مرا نزده است. می‌خواهم لب‌هایم را فاصله دهم و همین را بگویم که با احساس سوزش شدیدی، چشم‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم. معصومه تند می‌گوید:

- چی شد؟





سمیه آرام و محتاط دستش را روی ساعدم می‌گذارد و هراسان می‌گوید:

- الی، تو رو خدا یه چیزی بگو نصف جون شدیم!

می‌خواهم حرف بزنم؛ اما صدا هم ندارم. دیشب از بس جیغ کشیده‌ام، صدایم بالا نمی‌آید، به خدا که بالا نمی‌آید. جوابم اشک است و اشک!

مادر را می‌بینم که دمپایی روفرشی به پا، از روی شیشه‌ها عبور می‌کند و به سمتم می‌آید. نه، او تا به چشم‌هایم نگاه کند، می‌فهمد قضیه از چه قرار است! اخم می‌کند و می‌پرسد:

- علی‌اکبر زدتت الی؟

به لب‌هایم اشاره می‌کنم و با حرکات دست به آن سه‌نفر می‌فهمانم نمی‌توانم حرف بزنم. مادر اما همه چیز دست‌گیرش شده است. می‌گوید:

- آدمش می‌کنم. چه‌طور جرأت کرده تو رو بزنه؟

صدای حاجی چهارنفرمان را از جا می‌پراند:


romangram.com | @romangram_com