#من_به_برلین_نمیروم_پارت_41

***

اشکم می‌چکد و شوری‌اش، زخم‌های صورتم را می‌سوزاند. مانند کودکی دوساله، دلم می‌خواهد بلندبلند گریه کنم و جیغ بکشم. حیف این‌جا خانه‌ی سام نیست تا شیشه‌ی آینه را بشکانم. از خودم وحشت می‌کنم؛ شبیه دراکولا شده‌ام، خودِ خودِ جن! صورتم کبود کبود است و گوشه‌گوشه‌اش لخته‌ی خون رد انداخته است. لبم کمی ورم کرده است و چشم چپم، کاملا باز نمی‌شود. این چهره‌ی کریه درون آینه من نیستم! چرا این‌قدر زشت شده‌ام؟ چرا؟ به بازویم نگاه می‌کنم؛ رد انگشت‌های علی‌اکبر روی آن مانده است. گوشه‌ی بلوزم را بالا می‌دهم. اشکم بی‌اراده روی زمین می‌چکد. دست خودم نیست؛ درد می‌کند، خیلی هم درد می‌کند.

از بس دیشب مرا به دیوار کوبیده بود، ردهای قرمز و آجری‌رنگی روی کمرم خط انداخته‌اند. بدنم بوم نقاشی علی‌اکبر شده بود و او هم تمام و کمال از نقطه به نقطه‌اش استفاده کرده بود و حتی یک گوشه را هم سفید و بی‌رنگ نگذاشته بود!

به چشم‌هایم امر می‌کنم اشک نریزند؛ اما فایده ندارد؛ وجب به وجب بدنم درد می‌کرد. اشک‌هایم مرهم نیستند و فقط نقش نمک را ایفا می‌کنند و این‌گونه است که دردم را افزایش می‌دهند. اصلا چه‌طور با این قیافه پایم را بیرون بگذارم؟ چه‌طور فردا که اولین روز کارم است به هتل بروم؟ اصلا چه‌طور خودم را در آینه نگاه کنم؟ منِ لعنتی چه‌طور خودم را تحمل می‌کنم؟ جسمم هیچ، درد روحم و غرور زخمی‌ام را چه می‌کردم؟ خدایا چرا خلاصم نمی‌کنی؟ چرا راهی پیش پایم نمی‌گذاری؟ چرا کلاف زندگی نکبتی‌ام را با بدبختی پیچانده‌ای؟ چرا ثانیه‌های عمرم را توأم با تلخی قرار می‌دهی؟ نکند واقعاً دختر آن مرد ویران هستم؟ نکند روی قبر من باید بنویسند " این زن ویران است" ؟ نکند من هم چهارشنبه به دنیا آمده‌ام و نمی‌دانم؟

صدای مادر می‌آید؛ دارد صدایم می‌کند. چه‌طور بیرون بروم؟ اگر بگویم که چه کسی مرا زده است که کیاوش سنگسارم می‌کند! البته، مگر کسی جز او هم بود؟

می‌خواهم موهایم را ببندم که با لمس یک دسته‌شان، حس می‌کنم با اره‌برقی نورون‌های عصبی‌ام را تجزیه می‌کنند. سرم را انگار با آهن داغ، مهرگذاری کرده‌اند. بی‌خیال می‌شوم و فقط بلوزم را با تونیک آستین بلندی عوض می‌کنم؛ صورتم را که نمی‌توانم بپوشانم؛ اما بازوهایم را که می‌توانم.

تا پایم را بیرون می‌گذارم، با دیدن سمیه و معصومه بر بخت خودم لعنت می‌فرستم. اولین نفر، سمیه به سمتم بر می‌گردد. با دیدنم مردمک‌هایش گشاد می‌شوند و چنگی به صورتش می‌زند:

- یا قمر بنی هاشم! این الی نیست، نیست!

معصومه هم متعاقباً به سمتم برمی‌گردد. لیوان چای از دستش می‌افتد و می‌شکند. صدای شکستنش شبیه صدای شکستن غرور من در شب قبلی نفرت‌انگیز است. ناباور جیغ می‌کشد و می‌گوید:

- مامان... مامان؟

از سر و صدایشان، مادر سرش را از آشپزخانه بیرون می‌کشد. با دیدنم مات می‌ماند. اشکم می‌چکد؛ دیدی کیاوش چه شب رویایی برایم رقم زد؟ دیدی چه‌گونه رفع دلتنگی کرد؟ دیدی با رفتنت کیاوش چه غوغایی به پا کرد؟ آه مادر!

سمیه جلو می‌آید. با مردمک‌های لرزانش نگاهم می‌کند و می‌گوید:

- چی شده الی؟

معصومه هم بالطبع جلو می‌آید و با صدای مرتعش می‌گوید:

romangram.com | @romangram_com