#من_به_برلین_نمیروم_پارت_39
- اگه بخوام کاری کنم، لازم نیست چشمهات ازم دور باشه.
چنان در صورتم میکوبد که یک لحظه نفسکشیدن یادم میرود. روی زمین میافتم و نفسم بند میرود. به سرفه میافتم و خون دهانم روی دستم میچکد. هوا کم است، هوا نیست!
کیاوش روی زانوهایش خم میشود و یقهام را دوباره میگیرد. خشمش و حرصش مرا به غلطکردن میاندازد:
- که تو روی من وایمیستی ها؟ دیشب رو یادت نیست چهطور به پام افتاده بودی؟ میخوای دوباره برات خاطرات رو مرور کنم؟
اینبار چانهام را با فشار بالا میآورد:
- من زنی رو که دروغ بگه، بیعفتی کنه، به خاک سیاه مینشونم!
اشکم که میلغزد، سیلی دیگری نثار صورتم میشود:
- اون دو تا رو زدم تا بفهمی باهام در نیفتی؛ اما این یکی حسابش جداست. برگردیم سر اصل مطلب! فکر کردی خَرَم نمیتونم بفهمم چه غلطی میکنی؟ به چه حقی رفتی بیرون؟ اصلا رفتی به درک!
موهایم را چنگ میزند و میکشد که طاقت نمیآورم و جیغ میکشم:
- این موها رو انداختی بیرون؛ ها؟ اینا رو انداختی بیرون تا چند تا آدم هیز نگاهت کنن؟ واسهی من مانتوی کوتاه و شلوار چسبون میپوشی؟ چادرت فقط جلوی ماست؟ بیرون این خونه همه محرم میشن ها؟ آسمون هم به زمین بیاد درست نمیشی...
چرا این کار را کردم؟ علیاکبر به کنار؛ در آخرت، یقهام را بهخاطر همین چیزها نمیگرفتند؟ من چه کار کردم؟! من که میدانم دردش این حرفها نیست. من که میدانم ذهنش به گذشته فلشبک زده است. امشب برای تلافی آنوقتها آمده است. من میدانم امشب داغ کرده است و تا حرصش را سرم خالی نکند ول نمیکند. ولی چرا امشب؟ چرا امشب میخواهد آن شب سیاه را تلافی کند؟ یا دیشب را؟
از درد زیاد تحمل نمیکنم و میگویم:
romangram.com | @romangram_com