#من_به_برلین_نمیروم_پارت_38


با خبری که مادر می‌دهد، انگار بر سرم هزارهزار تشت آب یخ می‌ریزند. مادر چادرش را به سر می‌زند و می‌گوید:

- من دیگه برم، حاجی منتظره.

دوست دارم فریاد بکشم من را با کیاوش تنها مگذارید. نالان به مادر نگاه می‌کنم شاید افاقه کند و مرا هم ببرند؛ اما فایده ندارد؛ چون مادر نگاهش را از من می‌گیرد و به حاجی می‌دهد که صدایش می‌زند. به در خانه آویزان می‌شوم. حاجی اسپورتیج را روشن می‌کند. نگاهم روی چراغ‌های روشن‌شده‌اش می‌ماند. کاش من را هم می‌بردند؛ اما آن دو به خیال خودشان می‌خواهند من و کیاوش را تنها بگذارند تا مثلاً بعد از دوهفته که کیاوش برگشته است، رفع دلتنگی کنیم. فکر می‌کنند ثانیه‌شماری می‌کنیم تا یک صدم ثانیه تنها باشیم. نمی‌دانند که من به هر دری می‌زنم تا کیاوش من را نبیند؛ مخصوصاً امروز که شکار است! حاجی ماشین را که کامل بیرون می‌برد، پیاده می‌شود تا در حیاط را ببندد که می‌گویم:

- خودم می‌بندمش حاجی.

حاجی دستش را به نشانه‌ی تشکر بالا می‌آورد که نگاهم روی انگشتر سبز عقیقش که مسلم، سه‌سال پیش، از کربلا آورده بود می‌ماند؛ هرچه‌قدر کیاوش مادردوست بود، معصومه و مسلم شیفته‌ی حاجی بودند. من هم روانیِ دوتایی‌شان. چون هیچ‌وقت مزه‌ی مادرداشتن را نچشیده بودم و طیبه‌خانم، اولین و آخرین مادرم محسوب می‌شد، بیشتر دوستش داشتم. آه من عاشق روزهایی هستم که کیاوش قم است و منِ خوشبخت با مادر و حاجی زندگی می‌کنم.

به سمت در می‌روم. یک سمت در را می‌بندم و قفل بالا و پایین را می‌زنم. سمت راست در را هم می‌کشم. قفل بالا را می‌زنم و خم می‌شوم تا قفل پایینی را هم بزنم که حضور کیاوش را بالای سرم حس می‌کنم. دستم روی قفل خشک می‌شود. چه‌قدر زود از مسجد بازگشت؛ مگر به مادر نگفت امشب جلسه‌ی قرآن دارند؟ زیر لب "یا ابوالفضل"‌ی می‌گویم و بلند می‌شوم. کنار می‌روم تا وارد شود. نگاهش نمی‌کنم؛ دروغ چرا، از نگاه سیاهش می‌ترسم. تقصیر من هم که نیست؛ هفت‌سال است که سیاهی چشم‌هایش از نفرت و خشم برق می‌زنند. حتی اگر قتل هم کرده بودم، تا الآن مجازاتم به اتمام رسیده بود و تبرئه می‌شدم.

مکث می‌کند. زیرچشمی نگاهش می‌کنم. به جای خالی اسپورتیج نگاه می‌کند و قسم می‌خورم که چشم‌هایش برق می‌زنند. آب دهانم را قورت می‌دهم.

هراسان در را می‌بندم، کاش بستن این در تا ابد طول می‌کشید. کاش پایم می‌شکست داخل خانه نمی‌رفتم! به آسمان سیاه می‌کنم و عاجزانه و زمزمه‌وار می‌گویم:

- خدایا... خودت!

چشم‌هایم را می‌بندم و باز می‌کنم که نگاهم روی لامپ روشن خانه‌ی سمیه می‌ماند. آه سمیه، امروز صبح دماوندت را دیدم؛ یوسف گمگشته‌ات را که هفت‌سال است به انتظارش چشم به در دوخته‌ای. دماوندی که نامردی را از پدرش به ارث برده است. دماوندی که نمی‌دانم چرا آن‌قدر تغییر کرده بود. کاش او را می‌دیدی سمیه؛ با پول‌های بابای بیچاره‌ی من، عجب شاخ شمشادی شده بود. باورت نمی‌شود اگر بگویم چهره‌ی غربی‌ها را گرفته بود! کاش بودی؛ تا می‌دیدی عجب شاه‌پسری شده بود، کاش می‌دیدی تا بار دیگر با نگاه‌کردن به قامت علی‌اکبر، اشکت را پاک نکنی!

آهی می‌کشم و به داخل خانه نزدیک می‌شوم. در را باز می‌کنم. در اولین لحظه، صدای تلویزیون توجهم را جلب می‌کند و صدای نسبتا بلندش. یادم رفته بود خاموشش کنم. در را می‌بندم و سعی می‌کنم حواس خودم را از کیاوش دور کنم. به صفحه‌ی تلویزیون نگاه می‌کنم. به تبلیغ لوسِ روغن بدون پالم (...) نگاه می‌کنم. همان‌طور مانند کسی که در هپروت غرق می‌شود، به صفحه‌ی تلویزیون خیره شده‌ام. کنترل که از دستم کشیده می‌شود، از هپروت بیرون می‌آیم و مانند برق‌گرفته‌ها به کیاوش نگاه می‌کنم. تلویزیون خاموش می‌شود و دستش که دستم را محکم می‌گیرد، فاتحه‌ی خودم را می‌خوانم!

من را به دنبال خودش به اتاق می‌کشاند. حیف دختر هجده‌ساله نیستم تا جیغ‌جیغ کنم! در اتاق را باز می‌کند و من را در آن پرتاب می‌کند. با این شلوار پومای سرمه‌ای و بافت مشکی به عزرائیل بیشتر شباهت دارد تا علی‌اکبر طاهری! قبل از آن که لود شوم، سیلی‌اش روی صورتم می‌نشیند. آن‌قدر محکم و غیرمنتظرانه می‌‌کوبد که به جهت دیگری متمایل می‌شوم. دستش یقه‌ی بلوزم را چنگ می‌زند و من را به سمت خودش می‌کشد. به ساعدش برخورد می‌کنم. به چشم‌های توفانی‌اش نگاه می‌کنم. در صورتم می‌غرد:

- فکر کردی تا چشم من رو دور دیدی حق داری هر غلطی که دلت خواست بکنی؟


romangram.com | @romangram_com