#من_به_برلین_نمیروم_پارت_37

- این چه حرفیه؟

سریع جلو می‌روم و ملاقه را به آرامی از دستش می‌گیرم و می‌گویم:

- نه دیگه زحمت نکشین، خودم غذا رو می‌کشم.

شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

- پس من میرم نمازم رو بخونم.

با شیرین‌زبانی می‌گویم:

- پیشاپیش قبول باشه مامان.

لبخندی می‌زند و می‌رود؛ هرچند لبخندش کوتاه است؛ اما زیادی به دل می‌نشیند. لفظ "مامان" بهترین چیز در دنیا برایم بود. وقتی کیاوش نیست و من با حاجی و مادر تنها هستم، آرامش و خوشبختی را با تمام جوارح بدنم، ذره‌ذره لمس می‌کنم.

هنوز مادر کاملاً از دیدم محو نشده است که کیاوش در درگاه حاضر می‌شود. ملاقه از دستم به درون قابلمه‌ی خورش رها می‌شود. دست خودم نیست، هراسانم. می‌دانم کیاوش عمراً از نافرمانی‌ام به راحتی بگذرد و فکر نمی‌کنم دیشب را هم فراموش کرده باشد. نگاهم نمی‌کند و روی صندلی می‌نشیند. قابلمه را نگاه می‌کنم. ملاقه‌ی خورشی‌شده را درمی‌آورم و ملاقه‌ی تمیز دیگری می‌آورم. یک کاسه‌ی سفید از کابینت بیرون می‌کشم و در آن خورش می‌ریزم. کاسه را روی میز می‌گذارم، در بشقاب برنج می‌ریزم؛ دو کفگیر. بشقاب را در دست‌های یخ‌کرده‌ام می‌گیرم، نگرانم.

سعی می‌کنم بدون نگاه‌کردن به کیاوش کارم را انجام بدهم. بشقاب را کنار دست‌هایش روی میز می‌گذارم. قاشق و چنگال و یک لیوان شیشه‌ای را هم روی میز جا می‌دهم. بشقابی برمی‌دارم و برای خودم هم برنج می‌ریزم؛ یک کفگیر. برخلاف کیاوش از اینکه روی برنجم خورش ریخته شود بدم نمی‌آید؛ پس به جای اینکه کاسه‌ی دیگری را هم بیرون بکشم، خورش را روی برنجم می‌ریزم و یک قاشق و یک چنگال برمی‌دارم و به دورترین نقطه ممکن نسبت به کیاوش، نگاه می‌کنم؛ اما پشیمان می‌شوم، فرار یعنی ترس.

پس بی‌خیال روی صندلی رو به رویش می‌نشینم. بی‌توجه به من غذا می‌خورد؛ اما من از ترس و نگرانیِ حرکت بعدی کیاوش، به دست‌هایش خیره می‌شوم و انگار که اشتهایم را از دست داده‌ام. حواسم پیِ آستین‌های بلند لباسش می‌رود. شاید هیچ‌کس نداند؛ اما من به خوبی می‌دانم که چرا هوا سرد باشد یا گرم، کیاوش آستین‌کوتاه نمی‌پوشد. همه فکر می‌کنند به‌خاطر اعتقادش است؛ اما حقیقت این بود؛ چون در زمان نوجوانی زیادی موهای دستش را زده بود، موهای دستش حالتی تیغ‌مانند داشتند و به طرز ضایعی معلوم بود که در نوجوانی از آن دسته نوجوان‌ها بوده است! و این کمی برایش سنگین بود. دست‌های بی‌موی سوسولی‌اش به ابهت عبایش نمی‌آمدند. از فکر که بیرون می‌آیم، چشم‌های تیز کیاوش را می‌بینم. آن‌قدر تیز نگاهم می‌کند که سریع نگاهم را می‌گیرم و به بشقابی که دیگر از آن بخار بالا نمی‌آید، نگاه می‌کنم. یعنی خیلی وقت است که به او نگاه می‌کنم؟ وای الیسیما! بلند می‌شود و بدون کلامی خارج می‌شود.

نفس عمیقی می‌کشم. بالاخره از شر هراسم و نگاه تیز و برنده‌اش خلاص شدم. به بشقابش نگاه می‌کنم که خالی است و بعد به بشقاب خودم که پُر است. انگار کیاوش که می‌رود، اشتهای من بازمی‌گردد. غذا می‌خورم و به این فکر می‌کنم خورش قیمه‌های من خوشمزه‌تر است یا مادر؟ مدام در تلاشم که حواسم را پرت کنم تا درگیر کیاوش نشود و تا حدودی هم موفق می‌شوم.

ظرف‌ها را در سینک می‌گذارم. میز را دستمال می‌کشم. ظرف‌ها را می‌شویم. غذای اضافه را در ظرف دیگری جا می‌دهم و بعد در یخچال می‌گذارم. همیشه از این پارت متنفر بودم؛ اما بالاجبار قابلمه‌های چرب را هم می‌شویم. نفسی می‌کشم. می خواهم اجاق‌گاز را هم پاک کنم که می‌بینم تمیز است. مانند خلافکارانی که عفو رهبری می‌گیرند، لبخندی می‌زنم و از آشپزخانه خارج می‌شوم. وقتی می‌بینم کیاوش در حال تلویزیون‌دیدن است، به اتاق می‌روم و چشم‌هایم در عرض یک ثانیه گرم خواب می‌شوند.

***

romangram.com | @romangram_com