#من_به_برلین_نمیروم_پارت_36


«حال»

سرم را از مهر برمی‌دارم. نفس عمیقی می‌کشم. باز هم نماز بود که آرامم کرد. در همه‌ی این هفت‌سال فقط خدا محرم و مرهمم بوده و بس؛ جز او کسی نبود که بخواهد حرف‌هایم را بشنود. سام هم که قهر است؛ هفت‌سال است که قهر است.

از فکر سام بیرون می‌آیم. قلبم کمی تندتر می‌کوبد. هروقت که کیاوش پا در این خانه می‌گذارد، تا زمانی که برگردد، این قلب بی‌تاب است. مدام می‌ترسم و نگرانم؛ نگرانم مبادا موعد پرت‌کردنم از این خانه فرا رسیده باشد. بی‌کسی و آوارگی بد دردی است؛ همیشه با خودم می‌گویم زبانم لال اگر روزی حاجی و مادر نباشند، من چه می‌شوم؟ به کدام سرنوشت نگونی محکوم خواهم شد؟

سجاده را جمع می‌کنم. زمزمه می‌کنم:

- خدایا، خودت ختم به خیرش کن.

چادر تاشده‌ام را همراه با سجاده سفید گلدارم در کمد جا می‌دهم. سجاده را کیاوش برایم خریده بود؛ خیلی وقت پیش وقتی که هنوز خبری از دعوا و تفرقه و نفرت نبود. وقتی که کیاوش جو گرفته بودش و فکر می‌کرد که پیامبر است و رسالتش سربه‌‌راه‌کردن من است! آه چه روزها که وادارم می‌کرد پشت سرش قامت ببندم و نماز بخوانم؛ آن روزها همه‌چیز چه‌قدر قشنگ بود! کاش کیاوش همان‌طوری می‌ماند و به قول خودش علی‌اکبر طاهری نمی‌شد!

سریع شالی روی موهای بافته‌شده‌ام می‌اندازم. در را باز می‌کنم و خارج می‌شوم. موهای جلوی صورتم را پشت گوشم می‌رانم و شالم را مرتب می‌کنم. وارد آشپزخانه می‌شوم. خبری از کیاوش نیست. مادر دستش را به سمت بشقاب می‌برد که می‌گویم:

- خودم میز رو می‌چینم مامان.

مادر نگاهم می‌کند و معمولی می‌گوید:

- من ناهار خوردم، حاجی هم امروز حجره‌اس؛ فقط خودت و علی‌اکبر نخوردین.

تاسف‌بار می‌گویم:

- شرمنده، تنهایی مجبور شدین غذا درست کنین.

ملاقه را درون قابلمه‌ی خورش فرو می‌برد و می‌گوید:


romangram.com | @romangram_com