#من_به_برلین_نمیروم_پارت_34


- ببخشید که بهت گفتم چشم‌چرونی، ببخشید که اون شب باهات بد حرف زدم. ببخشید که جواب خوبی‌هات رو با بدی دادم، ببخشید کیا.

به سمتم برگشت. دست‌های سردش را روی گونه‌های ملتهبم گذاشت و گفت:

- چه‌قدر عوض شدی!

بغض در گلویم جا گرفت. آهی کشیدم و با صدایی که می‌لرزید، گفتم:

- چون همه‌ی کسم مرده.

با همان دست‌هایی که روی گونه‌ام بود، صورتم را روی سینه‌اش گذاشت و اجازه داد آغوشی از جنس همدردی را حس کنم. کیا آن شب برای تنهایی‌ام محرم شد، برای بی‌کسی‌ام، همه‌کس شد. برای دردهایم مرهم شد و کیا آن شب چه‌قدر شبیه سام شد! موهایم را از روی روسری نوازش کرد و گفت:

- تسلیت میگم سیما.

گریه کردم. آغوش کیاوش اگرچه رنگ همدردی، رنگ التیام داشت؛ اما نمی‌خواستمش. دلم آغوش پُرمهر و گرم سام عزیزم را می‌خواست. آغوشِ سامی که همه‌کس بود، نفس بود، خود خود زندگی بود! دست‌هایش روی کمرم نشستند و صدایش به گوشم رسید:

- چرا می‌خوای زنم شی؟

- اگه نشم آواره‌ی کوچه و خیابون میشم.

کیاوش: یعنی ازم متنفری؟

پس از اندکی مکث، حقیقت محض از جانب من:

- نه، تو چی؟


romangram.com | @romangram_com