#من_به_برلین_نمیروم_پارت_33
این بار جواب خوبی در آستین داشتم. شاید از عمد طوری صحنهگردانی کردم تا به همینجا برسیم؛ تا به او بفهمانم در برابر حاجی موش است! این دور، دور من است. با پوزخند گفتم:
- فکر کنم علیاکبر طاهریه که قراره چندوقت دیگه بره حوزه درحالیکه خوشش نمیاد!
شکار نگاهم میکرد؛ اما دور، دور من بود:
- تویی که نتونستی بهخاطر رشتهی مورد علاقهات جلوی بابات وایسی، آخه چهطور میخوای از زیر ازدواج در بری؟
جلو آمد و در نزدیکی صورتم با صدای عصبی غرید:
- حالا میبینی! وقتی انگ صیغهای بهت زدن، حرفم رو میفهمی!
و پشتش را به من کرد. دیوارها عایق نبودند و اگر عصبانیتمان را فریاد میزدیم، همهچیز لو میرفت؛ پس مجبور بودیم در صورت یکدیگر با صدایی از عصبانیت و حرص زیرشده بغریم.
روی تختش فرود آمدم؛ چهقدر نرم بود. سرم را روی زانوهایم گذاشتم. برای حفظ غرورم، گند زدم. کاری کردم که کیاوش جریتر شود و به ازدواج رضایت ندهد و این خود آوارگی بود. انگار الیسیمای سابق بودن، بر من حرام شده بود. دیگر کیاوش از لج با من هم شده بود، رضایت نمیداد و این یعنی الیسیما، کارتنخوابی انتظارت را میکشد!
سرم را بلند کردم. هنوز به دیوار خیره بود و به من پشت کرده بود. بلند شدم، به سمتش رفتم. دست روی شانهاش گذاشتم و صدایم را به گوشش رساندم:
- ببخشید کیاوش!
خنجر در غرورم و ترک کوچکی روی دیوارهی پایینی اُرگانِ جاسازیشده در سمت چپ سینهام و سکوتش؛ خنجر دوم در غرورم و ترک دیگری در قلبم!
ادامه دادم:
romangram.com | @romangram_com