#من_به_برلین_نمیروم_پارت_32
- اونی که بهت وعده و وعید داده نمیخواد عقدت کنه! پنبه رو از گوشات بکش بیرون؛ تو نمیخوای زنِ بابام بشی سیما، فهمیـدی؟!
گستاخانه نگاهش کردم و گفتم:
- من قراره زن علیاکبر طاهری بشم.. این رو تو باید بفهمی!
فشار بیشتری به بازویم وارد کرد که لب گزیدم. با حرص گفت:
- یعنی حاضری تحمیلی باشی؟
به تحقیرکردن من کمر بسته بود. آه، فکر نکنم تحمیلیبودن بهتر از آوارهبودن باشد! سام کجایی تا ببینی کار الیسیمایت به کجا کشیده شده است؟!
جواب سوالش چشمهای توخالیام و سکوتم شد. صدایش را کمی بلند کرد؛ انگار که من خواب باشم و او بخواهد بیدارم کند:
- چرا چیزی نمیگی؟ اون سیمایی که من میشناختم، عمرا یه ذره از غرورش رو هم میشکست چه برسه به اینکه بخواد کلا غرورش رو زیر پا بذاره.. بذار یه چیزی رو بهت بگم، اگه این پسری که رو به روته علیاکبر طاهریه، پس بدون این آدم عمراً عقدت کنه. میفهمی؟ عمـراً!
بازوهایم را با خشونت از دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:
- عمراًت خیلی شبیه طبل توخالیه آقای طاهری.
دعوایمان کاملا نوجوانانه بود؛ در حال مقابله به مثل بودیم، همین. فقط میخواستیم کم نیاوریم و اصلا موضوع اصلی را فراموش کرده بودیم.
با حرص گفت:
-اِ؟ جداً؟ اونوقت چهطور؟
romangram.com | @romangram_com