#من_به_برلین_نمیروم_پارت_31

- به به! خانم صیغه‌ای ترحم‌بانگیز! فکر می‌کردی از آوارگی به ازدواج با مَن برسی؟

دوست داشتم دستم را بردارم و در دهانش بکوبم. همچین می‌گفت "من" انگار کیست؟! پوفی کشیدم و با تمسخر گفتم:

- هیچ وقت فکر نمی‌کردم به شاهزاده‌ی سوار بر اسبم برسم!

پوزخندش غلیظ‌تر شد:

- حالا که رسیدی!

آب دهانم را قورت دادم، جوابی جز این در آستین نداشتم:

- حالا که رسیدم، پس دودستی، سفت می‌چسبمش!

سریع اخم کرد:

- نگو که پیشنهاد مامان و بابام رو قبول کردی!

نه پس، کیاوش‌خان خنگ تشریف نداشتند! چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم. طاقت نیاورد و بلند شد. بازوهایم را گرفت و خیره در چشم‌هایم گفت:

- یعنی تو حاضر شدی صیغه‌ی من بشی؟

صیغه‌ای کلمه‌ی سنگینی است؛ نمی‌دانستم چرا این‌قدر جلوه‌ی بدی دارد؟ اما دیگر خبری از انگ صیغه‌ای‌بودن نبود. جدی نگاهش کردم و گفتم:

- صیغه‌ای نه.. حاجی گفت بعد چهلم بابام عقدم می‌کنی.

بازویم را کشید و سرش را خم کرد تا صورتش کاملا رو به روی صورتم قرار بگیرد. غرید:

romangram.com | @romangram_com