#من_به_برلین_نمیروم_پارت_30


- آخه دخترم، الآن که مثل اون ده‌روز نیست. من که نمی‌تونم دیگه علی‌اکبر رو هر روز و هر شب بفرستم بالا، خونه‌ی سمیه. پس فردا مسلم و زن و بچه‌اش خواستن بیان خونه‌ی ما، هم تو معذب میشی هم اونا... ما می‌خوایم تو عضوی از خانواده‌مون باشی و تنها راه هم عقد موقت تو و علی‌اکبره. ان‌شاءالله درسش هم که تموم شد، سر کار که رفت، ازدواج هم می‌کنین... تا هر وقت هم که خواستی فکر کن؛ ولی...

حاجی مهربا‌ن‌تر از آن بود که حرفش را ادامه دهد؛ پس طیبه‌خانم با بی‌رحمی تمام گفت:

- ولی اگه قبول نکنی، متاسفانه نمی‌تونیم کمکی بهت بکنیم الی‌جان، دلیلش هم واضحه دخترم.

در اتاق معصومه، روی تخت قهوه‌ای با روتختی آبی‌رنگش نشستم. من زن کیاوش بشوم؟ یعنی حاج علی‌اکبر آینده، شوهر الیسیما سپهری شود؟ یک لحظه هویتم یادم آمد؛ من که یک دختر نبودم! وای اگر این را بگویم که کن‌فیکون می‌شود!

بدنم سرد شد و دست‌هایم قالب‌های یخ شدند؛ بدبخت بودم و بدبخت‌تر هم شدم. اگر بفهمند من دختر نیستم از خانه بیرونم می‌کنند، بی‌کس می‌شوم! برای آن‌ها و کیاوش فرقی نمی‌کند که به من تجاوز شده است یا رابطه به خواست خودم بوده است؛ برای آن‌ها مهم این است که من دختر نیستم. قلبم کوبش بیشتری گرفت؛ انگار تنها صدایی که می‌شنیدم صدای کوبیدن قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام بود. صدایی از ذهنم فریادکشان بلند شد:" من از نظر آن‌ها یک هـ ـر*زه به حساب می‌آمدم! "

کلافه موهایم را چنگ زدم. هراسان و بی‌طاقت دور خودم می‌چرخیدم و ناخن‌هایم را به دندان می‌کشیدم. یعنی چه راهی دارم؟ هیچ راهی ندارم. فرقی نمی‌کند، امروز یا چندوقت بعد، به هر حال کیاوش می‌فهمد. من نمی‌توانم به او بگویم که دختر نیستم. من نمی‌توانم چیزی بگویم؛ چون آواره‌ی محض می‌شوم! کم مانده بود گریه‌ام بگیرد. یعنی اگر بفهمند، چه می‌شود؟ وای وای وای وای!

آه سام، اصلا چه‌طور منی که عاشقانه تو را می‌خواستم، همسر کیاوش بشوم؟! چه‌طور منی که برای به‌چنگ‌آوردن تو، همه‌ی راه‌ها را امتحان کردم، صیغه‌ی کیاوش بشوم؟

این تصمیم کاملا احمقانه و اشتباه بود. از هر بُعدی که به آن نگاه می‌کردم، اشتباه بود. اگر کیاوش می‌فهمید، هرگز قبولم نمی‌کرد و قلبم پذیرای کسی جز سام نبود و این خواستگاری نبود، بلکه دوراهی یکراهه بود و آینده‌ام چه می‌شد و یعنی به صلاحم بود و غیره و غیره و غیره. اما با همه‌ی این‌ها، من این سرنوشت نامعلوم مه‌گرفته را قبول می‌کنم؛ چون چاره‌ی دیگری ندارم. کاش کسی بود که مرا درک می‌کرد! آه سام کجایی؟





دو روز گذشت، من موافقتم را به حاجی و طیبه‌خانم اعلام کردم؛ اما علی‌اکبر‌خان به هیچ‌وجه زیر بار نمی‌رفت. مادرش از من خواست تا با او حرف بزنم و من اگرچه دل‌چرکین بودم؛ اما قبول کردم.

کیاوش در اتاقش بود. در زدم و با نفسی عمیق وارد شدم. در اولین لحظه، یاد چندوقت پیش افتادم که به خانه‌شان پناه آورده بودم. دکور اتاقش چه‌قدر قشنگ‌تر و شیک‌تر از اتاق معصومه بود. دکور سفید-مشکی که زیر انبوه شلختگی‌های کیاوش، زیاد به نظر نمی‌آمد. روی میز تحریری‌اش، پر بود از کتاب‌های رنگارنگ و مداد و خودکار و هندزفری پیچ‌خورده و سه شارژر متصل به سه‌راهی که روی میزش بود. در کمدش باز بود و لباس‌هایش بی‌نظم و شلخته، بدون آن که روی چوب‌رختی باشند، کف کمد بودند. روی پاتختی‌اش، پر از ادکلن و دستبند و مچ‌بند و ساعت و تاف و ژل و از این اقسام بود.

کیاوش سرش را بلند کرد و با دیدن من، اول تعجب کرد و بعد اخم کرد. با پوزخند گفت:


romangram.com | @romangram_com