#من_به_برلین_نمیروم_پارت_28


***

در را باز می‌کنم؛ اسپورتیج در خانه است. نکند علی‌اکبر خانه باشد؟ سریع کفش‌هایم را درمی‌آورم و در دست می‌گیرم. وای چادر هم سرم نیست، وای موهای بیرون‌زده از شالم، لب‌های رژخورده‌ام، مانتوی تا روی زانویم که از نظر من بلند و از نظر کیاوش کوتاه است. ان‌شاءاللّه که خانه نیست. با "بسم الله" در ورودی را باز می‌کنم. کفش‌هایم را در جاکفشی قرار می‌دهم. پاورچین‌پاورچین وارد خانه می‌شوم. کسی در پذیرایی نیست و فقط مادر در حال غذاپختن است. خدایا شکرت! سلامی می‌کنم که مادر برمی‌گردد. یا امام هشتم! اصلا یادم رفته بود چادر سرم نیست و عجب تیپی زده‌ام! البته شاید از نظر کیاوش و خانواده خیلی بد بود؛ اما نسبت به دختر‌های بیرون، شاید خیلی هم پوشیده به نظر می‌آمدم. همان‌طور که تا حدودی حدس می‌زدم، مادر بدون انعطاف جوابم را می‌دهد:

- سلام، خسته نباشی.

"شما هم خسته نباشید"ی تحویلش می‌دهم و به سمت اتاق می‌روم. خوشحالم که کیاوش فعلا نیامده است. در اتاق را باز می‌کنم و همزمان شالم را از سرم برمی‌دارم. همین که شال را برمی‌دارم، همزمان فاتحه‌ام را هم می‌خوانم. کیاوش، تکیه‌ داده به کمد نئوپانی سفیدرنگ، با ابروهای در هم پیچیده و چشم‌های قرمز نگاهم می‌کند؛ مانند ببری که در کمین آهو است.

دست‌هایم روی شال سفید-آبی‌ام، خشک می‌شوند، آب دهانم را قورت می‌دهم. کیاوش بلند می‌شود. سریع پلک می‌زنم. جلو می‌آید و هر لحظه رگ گردنش متورم‌تر می‌شود. راست می‌گویند از هر چه بترسی، بر سرت می‌آید. دستش که روی شانه‌ام می‌نشیند، یخ می‌کنم. برخلاف تصورم محکم فشارش می‌دهد و کنارم می‌زند؛ در را باز می‌کند و خارج می‌شود.

قلبم آن‌قدر محکم می‌کوبد که صدایش را در گوشم حس می‌کنم. آرام که نمی‌شوم هیچ، استرسم بیشتر هم می‌شود. خودم می دانم این آرامش قبل از طوفان است. یعنی چه چیزی در انتظارم است؟!

***

«گذشته»

با شنیدن حرف‌های حاجی، مخم سوت می‌کشد. کیاوش زودتر از من واکنش داد، بلند شد و گفت:

- یعنی چی حاج بابا؟ این حرفا یعنی چی؟

صدایم درآمد:

- حاجی من خواستم پناهم بدید نه این که ...

صدایم خش‌دار شد:


romangram.com | @romangram_com