#من_به_برلین_نمیروم_پارت_27

دقیقاً بعد از هفت‌سال، این فردِ دماوندنما اولین کسی است که مرا الیسیما صدا می‌کند؛ درست مانند سام عزیز، همان‌قدر پُرمهر.

دستش جلو می‌آید و دور مچم حلقه می‌شود. دست، به مچم فشار وارد می‌کند و مرا به سمت خود می‌کشاند. به خودم می‌آیم و قبل از آن که در آغوشش اسیر شوم، دستم را از دستش بیرون می‌کشم. به او اخم می‌کنم که آه عمیقی می‌کشد. نه، رفتارها و نگاه‌های این مرد اصلا شبیه دماوند هفت‌سال پیش نیست! می‌گویم:

- تو کی هستی؟

شاید با این جمله می‌خواهم به او بفهمانم منفورتر از آن است که بخواهم او را به‌خاطر بیاورم. چشم‌هایش رنگ تعجب می‌گیرند؛ البته خیلی محو. دیگر شبیه آن دماوندی نیست که تمام نفرت یا خشم و یا علاقه‌اش در چشم‌هایش هویدا بود. با صدایی که بم است و ارتعاش خاصی دارد، می‌گوید:

- یعنی باور کنم نشناختی؟ من دماوندم الیسیما.

دماوند، دماوند، دماوند؛ پسر البرز لعنتی و سمیه منتظر! آه سمیه کجاست تا بیاید یوسف گم گشته‌اش را نگاه کند و دلتنگی هفت‌ساله‌اش را تیمار نماید؟

نگاهم روی تک‌تک اعضای چهره‌ی دماوند می‌چرخد. خوشگل شده است؛ دیگر دما شیربرنج نیست. دیگر علی‌اصغر ذهنیِ من هم نیست. این موهای مدل اسپانیایی کوتاه‌شده، کت و شلوار اسپرت، گردنبند استیلی که زنجیرش پیداست، کراوات مشکی با حاشیه‌های طلایی،کفش‌های براق چرم مشکی و...

صدایش مرا از وارسی بیرون می‌کشد:

- باور کن دماوندم.

دیر است، دیر است، دیر است، الآن کیاوش می‌رسد. من از دماوند متنفرم؛ به‌خاطر پدر لعنتی‌اش، به‌خاطر اشک‌های سمیه، به‌خاطر لجبازی‌های هفت‌سال پیش. من از دماوند متنفرم! اخمم تشدید می‌شود:

- من دماوند نمی‌شناسم.

می‌خواهم بروم که صدایش ناخواسته متوقفم می‌کند:

- الیسیما... چرا این‌جوری می‌کنی آخه؟ هنوز از من متنفری؟

سوالش را بی‌جواب می‌گذارم و می‌روم. می‌روم یا می‌دوم؟ اصلا برایم مهم نیست؛ انگار اصلا دماوند را ندیده‌ام، همه‌ی ذهنم حوالی ساعت می‌گذرد. نکند کیاوش زودتر از من به خانه برسد؟! اگر برسد، باز دعوای دیگری به پا می‌شود. شعری که چندوقت پیش از خودم درآورده بودم، در ذهنم جولان می‌دهد و مانند تیتراژ یک فیلم، پخش می‌شود:« وای اگر علی‌اکبر حکم وفاتم دهد، ارتش دنیا نتواند که نجاتم دهد!»

romangram.com | @romangram_com