#من_به_برلین_نمیروم_پارت_26
- ببخشید میپرسم؛ ولی حس نمیکنی کار من و تو، روی هم، یه نفر هم از پسش برمیاد؟
شانهای بالا میاندازد:
- آره؛ ولی بابا نمیخواست من زیاد خسته شم و شاید یه دلیل دیگهاش هم بهخاطر پُز کاری بود.
خوش به حالت که کسی به فکرت است! نگاهم اتفاقی روی ساعت میافتد؛ یازده و یازده دقیقه. یعنی کسی هست که به من فکر کند؟ بعید میدانم؛ این چیزها همهشان خرافهاند.
سریع بلند میشوم و ضمن خداحافظی از مهرانا، خواستم از دسک خارج شوم که محکم به کسی برخورد میکنم که کیف او میافتد. کیف را سریع به دستش میدهم و با ببخشیدی از هتل بیرون میزنم. باید عجله کنم؛ کیاوش حتما تا ساعت یک به خانه میرود.
رفته بود مسجد کنار همکاران قدیمیاش و قرار بود تا بعد از نماز ظهر، آنجا بمانند. من دوهفته پیش، در مصاحبه کاری شرکت کردم تا بتوانم تا حدودی خرجم را خودم بدهم و دیگر ول در خانه نچرخم و محض رضای خدا هم که شده، کمی مستقل باشم. شاید هدف اصلیام این بود که وقتی به اندازهی کافی پول جمع کردم، از دست علیاکبر فرار کنم؛ اما به راستی مادر و حاجی را چه میکردم؟! همین موضوع گیجم میکرد.
در افکار خود غوطه ورم که به ناگاه بازویم از پشت کشیده میشود، به عقب برگردانده میشوم. یک سکتهی ناقص میزنم؛ هنگ میکنم، قفل میکنم، استپ میکنم و مات میمانم!
چشمهای قهوهای تیرهاش پلک میزنند و مژههای قهوهایش روی هم میافتند. دماغ استخوانی و مردانهاش، مانند تکهای از پازل کنار چشمهایش قرار دارند و پایینتر لبهایش. موهای قهوهای روشن ژلخوردهاش، قد بلند و هیکل نسبتا لاغرش، کت و شلوار مشکی رسمیاش، نه! نه! این آدم دماوند یا البرز دوم نیست، فقط شبیه اوست. حالا که دقت میکنم، فقط تهچهرهی دماوند را دارد و اصلا شبیهش نیست. حتی نگاهش هم مانند آن موقعها از حرص و دورویی برق نمیزند.
- الیسیما!
وای صدایش، نه! امکان ندارد این فرد دماوند باشد. این صدای بم و کلفتشده، آهنگ صدای البرز منفور را ندارد. این صدا، شبیه صدای البرز نیست! نه! نه! جلو میآید. چشمهای قهوهایش غم دارند و این غم برایم نامفهوم است. او به برلین رفته بود، با پولهای سام بیچارهی من، برای خودش تیپ شاهنشاهی ساخته است و با نگاهش فخر میفروشد. این فرد بدون پولهای سام بیچارهی من، یک بدبختِ عوضی هیچیندار است.
دماوند: باورم نمیشه... چهقدر عوض شدی الیسیما!
romangram.com | @romangram_com