#من_به_برلین_نمیروم_پارت_22
فکرهایم را پس میزنم و دیگر به حال دویدن، خودم را به سر کوچه میرسانم. تا اولین تاکسی را میبینم، دستم را برایش دراز میکنم و به محض متوقفشدنش، خودم را در آن پرت میکنم. امروز من زیادی خوششانس شدهام؛ یک مرد در جلو، دو پسرک سوسولی در عقب و رانندهی لنگ به گردن با سبیل چخماقی!
نفس کلافهای میکشم و سعی میکنم خودم را متقاعد کنم حتی اگر کیاوش هم مرا ببیند، هیچ غلطی نمیتواند بکند. البته خودم هم میدانستم این حرف در حد شعار است و اگر کیاوش بفهمد، واویلا میشود. قبلا گفته بود بدون اجازهی من بیرون نرو.
با ضربه آرامی که پسرک کناریام با زانویش به زانویم زد، از فکر بیرون میآیم. به چهرهاش نگاه میکنم و چشمکش ابروهایم را بالا میبرد. لبهایش تکان میخورند و من مات میمانم. بیشتر که دقیق میشوم، میبینم دارد ارقامی را با لبخوانی به من تفهیم میکند. سرم را سریعاً به سمت مخالف میچرخانم؛ لعنت به من و تصمیم عجولانهی احمقانهام! پسرک دو سهبار دیگر هم به زانویم میزند. بهخاطر آن خاطرهی لعنتی نتوانستم آنطور که دلم میخواهد روی طناب پهنش کنم. آن خاطرهای که باز علیاکبر طاهری برایم رقم زد. پس سریع از راننده میخواهم پیادهام کند. پول کرایه را حساب میکنم و ضمن چشمغرهرفتن به آن پسرک پررو، بقیهی مسیر را پیاده میروم.
"هتل بینالمللی پنجستاره (...)" سرم را بلند میکنم و به عظمت ساختمان نگاه میکنم. انبوهی از پنجرهها در مقابل چشمهایم نقش میبندد. قبل از آن که ضایع شود و "ندید بدید" خطاب شوم، سرم را پائین میکشانم. قدمهایم را به جلو میبرم. از خیابان تا ورودی هتل، سنگفرش شده بود و نزدیک در، فرش قرمزی هم قرار داشت.
در اتوماتیک باز میشود و من پس از سرما و استرسِ بسیار، گرمای مطبوعی را احساس میکنم. چشمهایم ناخودآگاه بسته میشوند و بعد سریع باز میشوند. دکوراسیون شیک سفید-سرمهای رنگی جلویم قرار دارد؛ دکوری کاملا مدرن و روی مُد. با چنددست مبل سرمهایرنگی که گوشهی ورودی هتل قرار دارد و سمت چپ سالن، قسمت پذیرش و از روبرو، آسانسور و پلههای کنارش که به نظر به اتاقها راه داشتند.
به سمت پذیرش به راه میافتم و رو به روی دسک (desk) قرار میگیرم. خانم جوانِ خوش بر و رویی با روپوش سرمهای با نوارهای زرد، پشت پیشخوان ایستاده است؛ تا مرا میبیند، لبخند میزند که لبهای زیبای رژخوردهاش، از هم فاصله میگیرند. به چشمان خوشرنگ عسلیاش نگاه میکنم. با لهجهی سیلیس و صدای زیبایی که مقداری عشوه دارد، میگوید:
- ?Hello madam…How can I help you
با شنیدن این حرف، یک لحظه هول میکنم و میگویم:
- انا ایرانیه (من ایرانی هستم).
به معنای واقعی کلمه گند میزنم. من و خانم زیبا با چشمهایی گشادشده به یکدیگر نگاه میکنیم و بعد هردو میخندیم؛ البته آرام. او زودتر به خودش میآید و میگوید:
- سلام، خوش اومدین.
لبخندی میزنم و به خودم مسلط میشوم:
- سلام، ببخشید من یه لحظه هول شدم.
romangram.com | @romangram_com