#مامورین_پر_دردسر_پارت_8

ستاره
از پله ها اومدم پایین،در حالی که،دست یه پسره رو بسته بودم سمیعی داشت با تلفن حرف میزد و با دیدن من با خوشحالی صدام کرد با تعجب نگاهش کردم که چیزی نگفت مردم خل شدن
خلاصه کسایی که گرفته بودیم و سوار ماشین سازمان کردیم سرمو تکیه دادم به شیشه بعد گرفتن اعتراف اینا میتونیم به جمعشون راه پیدا کنیم و بعدم شاید بشه پیدا کرد عامل اون اتفاقو

چشمامو بستم و سعی کردم فکر نکنم به خاطراتی که سعی در پنهان کردنش داشتم خاطراتی که باعث شد...
با توقف ماشین بازم حالمو کنترل کردم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده
رفتم طبقه بالا ،تو اتاق کنفرانس
نگاهم به چند جفت چشم نگران افتاد خواستم چیزی بگم دریا خودشو تو ب*غ*لم انداخت از خودم جداش کردم چشماش پر اشک بود با تعجب بهش نگاه کردم و با صدای نیما نگاهمو بهش دوختم که میگفت دریا از نگرانی لب به چیزی نزده
اونو سپردم به نیما چون باید میرفتیم سراغ اونایی که گرفته بودیم و گرنه خودم باهاش میرفتم از طرفی میدونستم نیما همونقدر که خله و چله جدیم هست و راحت حرفشو به کرسی میشونه سرمو تکون دادم و با باراد و هستی مامور جدید تو تیم وارد اتاقک کنترل اتاق بازجویی شدیم
قرار شد سری اول و باراد و هستی برن داخل و سری بعد و نیما و باران
دریا چون هنوز بطور رسمی مامور عملیاتی نشده بود نمیتونست دیدار مستقیم با مجرما یاحضور تو عملیاتا داشته باشه
از پشت شیشه به بازجویی ها نگاه کردم بیشترشون فقط محافظ بودن و چیززیادی نمیدونستن با فکر اینکه اون دوتایی که باهاشون درگیر شدم ممکنه چیزی بدونن وارد اتاق بازجویی شدم و روبه باراد گفتم که بیاد بیرون


-الان نه
با صدای نسبتا بلند گفتم:اقای سپهری بیرون
با حرص اومد بیرون و پشت سرشم باران اومد
-بگو

romangram.com | @romangram_com