#مامورین_پر_دردسر_پارت_3
با صدای مهمان دار چشمامو باز کردم کش و قوسی به بدنم دادم و بعد چک کردن چمدونها و تحویل گرفتنشون از فرودگاه خارج شدیم پاییز بود و هوا تقریبا سوز داشت ولی خب نه برای منی که نصف بیشتر عمرمو تو زمستون های برفی گذرونده بودم
تو همین فکرا بودم که توی جای گرم و سفت فرو رفتم... یکی محکم دستاشو دورم حلقه کرده بود و به خودش میفشرد اومدم گاردبگیرم که سریع فهمید و جدا شد
تازه تونستم ببینمش اوخیییییی اینکه بارادی خودمه اینبار من محکم ب*غ*لش کردم که اونم سرخوش میخندیدباراد همبازی بچگیام بود و همیشه مثل یه برادر پشتم بود. تو حال و هوای خودمون بودیم که یکی جدامون کرد نگاهم خورد به دریا و نیما که با اخم نگام میکردن اوخی ای جان حسودیشون شده با خنده ب*غ*لشون کردم که بعد از نیم ساعت راه افتادیم سمت خونه
رو به باراد گفتم:کجا داری میبریمون؟
- خونه
: خسته نباشی میدونم داریم میریم خونه ولی این راه خونه ما نیست
-میریم خونه مم
:اونوقت چرا؟
- چون به مناسبت ورود خانم مهمونی گرفتن
:مگه خونه نداریم خودمون که خونه شما گرفتن
همشون زدن زیر خنده نیما با خنده گفت :چرا خونه دارین ولی داره بازسازی میشه
:اها
دیگه تا رسیدن به خونه حرفی نزدم بیشتر به کل کل های بین نیما و دریا خندیدم دلقک های بودن برای خودشون
از ماشین پیاده شدیم با دیدن خونه عمو اینا لبخند غیر ارادی رو ل*ب*م اومد،محل بازی بچگیام...
با فشار دست باراد روی کمرم وارد خونه شدیم
همه جلوی در بودن چشم چرخوندم و همه رو یه دور رصد کردم روی بابایی و مامانی توقف کردم با چشمایی که میدونستم صد برابر درخشنده تر شده رفتم سمتشون و محکم ب*غ*لشون کردم بابایی با ذوق پیشونیموب*و*سید و گفت :بالاخره اومدی عزیز دل بابایی .خیره شد تو چشمام و ادامه داد:دلم لک زده بود برای چشای بی نظیرت
romangram.com | @romangram_com