#مامورین_پر_دردسر_پارت_12
باراد پشت در وایساده بود با صدای در سرشو اورد بالا :چی شد؟
:خبر مرگ خانوادشو بهش دادم
سرشو تکون داد راه افتادیم سمت اتاقامون باراد گفت که یکم کار داره و میمونه دفتر
یکی از ماشینای شخصی سازمان و برداشتم و رفتم پایین
یک ساعت و نیم طول کشید تا برسم به بهشت زهرا
ماشین و رو به روی قطعه مورد نظر پارک کردم و دست گلی که تو راه خریده بودم و برداشتم و پیاده شدم
از بین قبرا رد شدم و مقابل قبرش ایستادم خاک باغچه اش خیس بود پس پس یکی قبل من اینجا بوده
گلا رو گذاشتم رو سنگ دوتاشون و نشستم سر خاکش و بعد خوندن فاتحه از جام بلند شدم زیر لب زمزمه کردم:داره میرسه روزی که چهار ساله منتظرشم
سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه
دانای کل
خیره شدم به ستاره که دو تا دست گل و گذاشت روی تو تا قبر و بعد چند دقیقه بلند شد و رفت
رفتم سمت قبراشون و دست گلا رو مچاله کردم :منتظر باش ستاره اتفاقای زیادی تو راهه
سوار ماشین شدم و پامو رو پدال فشار دادم و از اونجا دور شدم
ستاره
اون یه هفته با نقشه کشیدن ما برای عملیات و قبول کردن درخواست کمک توسط کیارش و همین طور چند تا پیام تهدید امیز برای من گذشت
امروز قرار بود با پسرا وارد اون به اصطلاح مجلسشون بشم رفتم طبقه بالا و تو سالن منتظر اومدن مهگل (گریمور سازمان ) شدم سر و کلش بعد پنج دقیقه پیدا شد و سریع در اتاق گریم و باز کرد
romangram.com | @romangram_com