#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_8


نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط شود و گفت:

- درسته! بهتره کارمون رو انجام بدیم. دنبالم بیا.

بابک سرش را به تأیید تکان داد و گفت:

- بریم. فقط بذار تا یه چیزی رو به تو، جادوگر جوان یادآوری کنم! اگه به هر نحوی متوجه بشم همه‌ی این‌ها نقشه بوده و من رو الکی به اینجا کشوندی و یا اینکه تهدیدی برای خوانواده‌م هستی، حتی برای یک لحظه هم شک نکن که تو و همه‌ی جادوگرهای این شهر رو سلاخی می‌کنم!

روبی با اینکه ترسیده بود، خودش را محکم نشان داد و گفت:

- من دشمن شما نیستم بابک خان و مطمئن باشید چیزی که میخوام بگم اون‌قدر مهم هست که باعث میشه خودتون نه تنها از من، بلکه از همه جادوگرا محافظت کنید!‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

بابک و روبی به‌سمت کلیسای مخروبه‌ای که در آن حوالی قرار داشت حرکت کردند. روبی وارد کلیسا شد، درحالی‌که چیزی مانع از ورود بابک می‌شد، چیزی همانند شیشه‌ای نامرئی راه بابک را سد کرده بود.

با ابروهای بالا رفته و چشم‌های ریز گفت:

- برا چی نمی‌تونم وارد بشم؟

روبی خیلی عمیق به بابک نگاهی کرد و پس از چند لحظه مکث گفت:

- این مکان متعلق به جادوگرهاست و شما خون‌آشام‌ها اجازه ورود ندارید! می‌دونم در آینده از اینکه یه خوناشام از نوع اصیلش رو دعوت می‌کنم پشیمون میشم! اما می‌تونی وارد بشی.

بابک درحالی‌که نیشخندی بر چهره‌اش داشت، وارد شد و گفت:

- فعلاً که به ما نیاز دارید.

از کلیسا گذشتند و در پشتی را باز کردند. گویی وارد دنیای دیگری شده بودند. عده‌ای از جادوگران با موهای افشان و رداهای بلند دایره‌ای تشکیل داده بودند و طبل می‌زدند و یکی از آن‌ها وردی به زبانی عجیب زمزمه می‌کرد که هرلحظه بر قدرت صدایش افزوده می‌شد.

romangram.com | @romangram_com