#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_7
دنیل با تکان خوردن دستش به خود آمد و بی هیچ حرفی مارال را به خانه خود منتقل کرد.
تلهپرت: جابهجایی ذهنی، طی العرض (با تشکر از Negin.k برای یادآوری)
transport: منتقل
***
شهر پرز
بابک هنوز در تعجب بود و با حیرت به منظره روبهرویش مینگریست. ناتالیا او را به گوشه خلوتی از خیابان کشاند و گفت:
- بهتره حواست رو جمع کنی! کسی نباید الان تو رو ببینه، وگرنه برای همهمون بد میشه.
بابک بیتوجه به ناتالی به راهش ادامه داد و پشتسر روبی حرکت کرد. روبی وارد مخروبه تاریک و سردی شد که حرکته برگهای پوسیده همراه با وزشه باد، صدای گوشخراشی ایجاد میکرد. چندین شمع روشن شدند که ناگهان سه-چهار نفر راهشان رو سد کردند. با دقت در لباس و چهرههایشان میشد فهمید که از خونآشامهای مطیع سامیار هستند. شروع به اذیت روبی کردند. دیگر زمان آن بود تا بابک خودی نشان بدهد. بهسمت آنها حملهور شد. دونفر از آنها را همزمان با دو دست بالا برد و قلبشان را از سـ*ـینه خارج کرد. آخرین نفر به اطراف نگاه میکرد تا متوجه شود که چه اتفاقی افتاده است.
بابک نیشخندی زد و ثانیهای طول نکشید تا خونآشام سرش را روی سـ*ـینه ببیند.
بابک گفت:
- خب این هم از این، تکلیف این ولگردهای مزاحم مشخص شد.
بهسمت روبی برگشت و درحالیکه داشت دستش رو با دستمال سفید زریندوز پاک میکرد، گفت:
- خب دیگه میتونیم سر صحبتمون بربم.
روبی نگاهی به بابک انداخت. امروز سامیار عوضی خواهرش را کشته بود و حالا او مصممتر از هرزمان دیگری خواهان انتقام بود. به خونآشام اصیل روبهرویش نگاه کرد که با خونسردی تمام دستانش را پاک میکرد و منتظر جوابی از سوی او بود.
romangram.com | @romangram_com