#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_6
چشمانش را چند بار باز و بسته کرد. باورش نمیشد! گیج و منگ شروع به دویدن کرد که ناگهان نور سفید و بسیار شدیدی مقابل چشمانش ظاهر شد و پسری از داخلش بیرون آمد.
در سویی دیگر مردی با احساس انرژی عظیمی از خواب پرید.
هرگاه انسانی از نیروی ویژهای استفاده میکرد، ناخوداگاه انرژی بسیار عظیمی آزاد میشد؛ ولیگویا انرژیای که از قدرت مارال آزاد شده بود تفاوت داشت. به قدری آن انرژی پر قدرت بود که دنیل را از جایش بلند کرد و بهسمت گوی روی میز کشاند.
دستش را روی گوی گذاشت و تمام حواسش را بر مکانی که این انرژی قدرتنمایی کرده بود متمرکز کرد.
ایران! خیلی عجیب بود. منشأ این نیروی قدرتمند ایران بود. به جزئیات فکر کرد و اسم شهر، خیابان و مکانی که انرژی آزاد شده بود در ذهنش پدیدار شد.
مرد به مکانی که گوی نشان داده بود، تلهپرت کرد.یک دختر! منبع این نیرو یک دختر بود. این برایش عجیب به نظر میرسید. نگاهی به دختر و لاشههای روی زمین افتاده چند مرد کرد. چهره دختر گویای هزاران تعجب و شگفتی بود. دختر به خودش آمد و پا به فرار گذاشت.
- هه فکر کرده میتونه از دست من دنیل فرار کنه!
چشمانش را بست و جلوی دخترک ظاهر شد. نیشخندی به او زد که دخترک را به اخم واداشت.
مارال که از اتفاقات اخیر به شدت ترسیده بود با خودش حرف میزد.
- لعنتی! مارال به خودت بیا، اینا همهش توهمه. آره، توهمه. من خوابم.
دنیل با تعجب به دختری که مقابل چشمانش از زیبایی میدرخشید نگاه میکرد. خندهاش گرفته بود که با چند سرفه جلوی آن را گرفت.
بهسمتش قدم برداشت و دستانش را در دستش گرفت که ناگهان برقی بسیار قوی از درونش عبور کرد و خاطرهها هجوم آوردند.
با حیرت به دختری که روبهرویش بود نگاه کرد؛ این همان نیمه گمشده رویاهایش بود! همانی که هرشب خوابش را میدید و کنارش آرامش عجیبی احساس میکرد. چیزی که برایش خیلی عجیب بود این بود که صورت دختر در خوابها دیده نمیشد؛ ولی آرامش و صمیمیت زیادی نسبت به هم داشتند و همانند زوج پرشوقی نسبت به هم ابراز علاقه میکردند.
در دنیای ذهنپردازان دختران و پسران هجده تا بیست سال به صورت ذهنی خواب زوج خود را میبینند و به این صورت عاشق یکدیگر میشوند. دنیل پنج سال پیش خواب مارال را دیده بود و از آن زمان دیگر نتوانسته بود با کس دیگری باشد و مارال هر شب در خواب کنار او بود و به او عشق و آرامش را هدیه میداد؛ ولی چیزی که عجیب بود این بود که دنیل درخواب چهرهی مارال را نمیدید و این برای همهی ذهنپردازان مسئلهی بسیار عجیبی بود.
romangram.com | @romangram_com