#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_5


در گوشه‌ی دیگری از دنیا، ماجراهای جالب‌تری در حال اتفاق افتادن بود...

ساعت حدوداً ده شب بود که دختری به اسم مارال کارش را تمام کرد. با دستش سرش را می‌گیرد و فشار می‌دهد. این سردرد لعنتی امانش را بریده بود. گاهی از انتخاب این شغل پشیمان می‌شد. پزشکی واقعاً یک روحیه بالا می‌خواست!

در همین فکرها بود که متوجه شد سه پسر که وضع درستی هم نداشتن و اعتیاد از سرورویشان می‌بارید، راهش را سد کردند.

- خدای من امروز فقط خفت شدن رو کم داشتم که اون هم رسید! خدا رو شکر.

مارال از ترس رو به بیهوشی بود؛ اما صورتش را سفت کرد و گفت:

- از سر راهم برید کنار.

یکی از آن مردان که مشخص بود رئیس آن‌هاست، درحالی‌که به صورت نمایشی چهره‌اش را ترسان کرده بود و حالت مارال را به تمسخر گرفته بود، چند قدمی جلوتر آمد و گفت:

- بچه‌ها شنفتین خانم چی گفت؟ از سر راهشون برید کنار!

دختر نمی‌دانست که در این حرف چه طنزی نهفته است که همه‌ی آن‌ها شروع به خنده کردند. رئیسشان گفت:

- خیابون خداست، مگه صاحبشی؟ نمی‌خوام برم، شما از یه ور دیگه برو.

دختر ترجیح داد بحث را ادامه ندهد و به این گفت‌وگوی بیهوده پایان داد. راهش را کج کرد و خواست تا از مسیر دیگری برود که یکی دیگر از آن‌ها راهش را سدکرد، باز هم مسیرش را تغییر داد که دیگری نیز جلو آمد.

ترس تمام وجودش را فرا گرفته بود. به‌سمت عقب قدم برداشت و ناگهان شروع کرد به دویدن. صدای قدم‌های آن سه نفر از پشت‌سرش شنیده می‌شد. قلبش رو به ایستادن بود، نفهمید چه شد که یکی از آن‌ها دستش را گرفت و او هم ناخودآگاه به طور کاملاً غریزی دستش را گرفت و پیچاند و بعد با یک ضربه به سرش، مرد را نقش بر زمین کرد.

خودش هم نفهمیده بود که چه شده. آن دو نفر دیگه با دیدن این صحنه به‌سمت مارال حمله‌ور شدند. او که به شدت ترسیده بود برای محافظت از خود دستانش را تا سـ*ـینه بالا آورد و حالت دفاعی به خودش گرفت؛ اما خود نیز نفهمید که چه اتفاقی رخ داد که در یک لحظه هاله انرژی عظیمی از دستش ساطع شد و اون دو نفر قبل از اینکه به او برسند بیهوش شدند!

اتفاقی که افتاد او را در شوک عمیقی فرو برد.

romangram.com | @romangram_com