#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_4


بابک نیشخندی زد و گفت:

- بهتره وقت رو تلف نکنیم؛ چون صبر من هم حدی داره!

بابک هرگز تصورش را نمی‌کرد که در همچین شبی تمام معادلات خانواده راد بر هم بریزد و سرنوشته تک‌تک افراد خانواده دستخوشه تغییری عظیم باشد. او با آرامش ذاتی خود پا‌به‌پای زن گام برمی‌داشت؛ اما تنها خود او بود که از افکاری که همچون مار در سرش می‌پیچید آگاهی داشت.

برای اینکه افکار خود را از تشویش دور کند پرسید:

- راستی من اسم تو رو نمی‌دونم.

زن از گوشه چشم به او نگریست و شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- ناتالیا، جادوگری که گوشه‌کناره شهر رو به توریست‌ها نشون میده. خب رسیدیم، اوناهاش اونجان.

بابک به‌سمتی که زن اشاره می‌کرد نگاهی انداخت و عده‌ای را دید که اطراف جنازه‌ای را محاصره کرده‌اند. صحنه‌ای نبود که برای او تازگی داشته باشد. در این هزار سال مرگ‌های بسیاری را به چشم دیده بود و مسبب کشتارهای زیادی بود. رو به زن کرد و گفت:

- بسیار خوب، بیا بریم ببینیم روبی با من چی‌کار داره!

زن که به شدت وحشت کرده بود و چهره‌اش گویای ترسی کهنه بود، بازوی او را گرفت و مانعش شد.

- اونجا نرو، مگه نمی‌بینی پادشاه و دارودستش اونجان. باورم نمیشه! حتی به جنازه خواهرش هم احترام نمی‌ذارن.

بابک صحنه‌ای را که مقابل چشمانش در حال رخ دادن بود، باور نمی‌کرد و نمی‌توانست خودش را آرام نشان دهد. گفت:

- سامیار؟ سامیار داره این شهر رو می‌گردونه؟

- آره، همه شهر در اختیار سامیاره. به شدت با جادوگرا برخورد می‌کنه و با هر خطایی می‌کشتشون. اون یه دختری رو داره که وقتی جادوگرا جادو می‌کنن بهش القا میشه، سامیار هم خودش رو می‌رسونه و اون جادوگر رو مجازات می‌کنه.

romangram.com | @romangram_com