#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_45


- صبحانه آمادست!

مارال که از خجالت و شرمساری سرش را درون نرمی بالشت قایم کرده بود، جیغ خفیفی کشید و گفت:

- کوفت بخورم من بهتره! ای خدا فقط همین رو کم داشتم تا من رو توی این وضعیت ببینه.

برخاست تا لباس‌هایش را بر تن کند و از اتاق خارج شود. چاره‌ای نداشت، نمی‌توانست تا ابد در اتاق مخفی بماند، از طرفی گرسنگی هم به او فشار می‌آورد.

با این فکر مارال کوچولوی درونش زبان‌درازی کرد و گفت:«با این شاهکاری که کردی روت میشه بری باهاش صبحانه بخوری؟»

شانه‌ای بالا انداخت و گفت:«خوب چی‌کار کنم گشنمه!»

از مکالمه‌هایی که در ذهنش انجام گرفته بود، خنده‌اش گرفت. رسما دیوانه شده بود، چرا که با خودش حرف می‌زد و خود را مواخذه می‌کرد.

بلوز آستین‌بلند با شلوار جین پوشید و شالش را نیز سر کرد. با دیدن خودش در آینه خنده‌اش گرفت. حالا که دنیل بیشتر قسمت‌های بدنش رادیده بود چه فرقی به حال او داشت که شال سر کند یا نه؟!

ولی بالاخره توانست خود را راضی کند که اتفاقی ناخودآگاه و غیرعمد بود. از اتاق خارج شد و به‌سمت آشپزخانه به راه افتاد.

با دیدن دنیل احساس خجالت بر او غلبه کرد و با سرخ‌ شدن گونه‌هایش این احساس در او نمایان گشت. سلام آرامی کرد که خودش به زور شنید چه برسد به دنیل!

ولی برعکس مارال حال دنیل خیلی خوب بود و لبخندی کشیده و احمقانه به لب داشت که خجالت مارال را بیشتر می‌کرد. دنیل درحالی‌که سعی می‌کرد به مارال خیره نشود، گفت:

- بهتره صبحانت رو کامل بخوری. به‌خاطر تو کل شهر رو گشتم تا نون بربری پیدا کنم.

مارال در جواب این حرف دنیل تنها سر تکان داد و دیگر چیزی نگفت که دنیل دوباره شروع کرد به حرف زدن و گفت:

- بعد صبحانه تمریناتت شروع میشه. امروز تمرینات با منه.

romangram.com | @romangram_com