#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_44
آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بینیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن
آرامش غلیظ خوبه بد مریض جو رو بهم بریز خیره بشو به من
عشقه بدونه رحم دوست دارم بفهم بینیشو اخمو تخم حرفاتو رک بزن.
دنیل بعد از اینکه کلی با خودش کلنجار رفت، دستان مارال را در دستش گرفت و بـ..وسـ..ـهای بر دستانش زد و او را به آغـ*ـوش کشید و اجازهی باریدن به او داد.
مارال که پناهی یافته بود، با چشمانی پر از اشک و صدای هقهق شانههای دنیل مرطوب کرد. دنیل به او نگاه کرد و با دیدن قیافهاش خندهاش گرفت و گفت:
- نگاه نگاه، دختر کوچولومون از بس گریه کرده از بینیش حبابای کوچولو دراومده. بیا باباجون بیا فین کن!
مارال که اداهای بچگانه دنیل را دید، خنده ای سرکش و زیبا بر لبانش نشست و خودش را در آغـ*ـوش او جا داد. چند دقیقهای سکوت حکمفرما بود که دنیل سکوت را شکست و رو به مارال گفت:
- میدونم همهچی یکدفعهای اتفاق افتاده و تو هنوز هضمش نکردی؛ ولی باید قبول کنی که کی هستی و تمام تلاشت رو بکنی. مارال تو الان قدرتهای زیادی داری. تنها کاری که باید بکنی اینه که اونها رو بشناسی و خود واقعیت رو پیدا کنی.
بعد از پایان صحبتهایش به مارال نگاه کرد و او را در خواب عمیق و شیرینی یافت. آرام او را بلند کرد و به اتاقش برد.
صبح روزبعد، مارال از خواب بیدار شد. چند لحظه به محیط ناآشنای اطرافش خیره شد تا موقعیت کنونی خود را به یاد بیاورد.
حتی با یادآوری دنیل هم، ضربان قلبش شدت می.گرفت و با سرعت هرچه تمامتر سـ*ـینهاش را میشکافت!
دنیل زودتر بیدار شده بود تا صبحانه آماده کند و از آنجا که میدانست ایرانیها عاشق نان بربری هستند، تمام شهر را برای یافتن خوراکی مورد علاقه نیمهگمشدهاش زیرورو کرده بود.
بعد از آمادهکردن صبحانه بهسمت اتاق رفت تا مارال را از خوابی لـ*ـذتبخش و شیرین بیدار کند. در را باز کرد تا چند لحظه شکه به صحنهی روبهرویش خیره شده بود که با صدای جیغ مارال به خودش آمد و در را بست. چند دقیقه پشت در ایستاد تا به خودش بیاید. باورش نمیشد که مارال را تنها با یک حولهی کوتاه دیده بود! تمرکزش را دوباره به دست آورد و در زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com