#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_38
با فریاد یتی، جک ترسید و بهم نزدیک شد؛ ولی من با اشاره دستم مانعش شدم. بعد از اینکه یتی کمی آرام گرفت، نوک بیینیش رو به سمتم آورد و من رو بو کرد و بعد زبونش را بیرون آورد. در آن لحظه واقعاً ترسیده بودم؛ ولی حیوان بیچاره فقط من رو چند بار لیس زد و به جای تشکر لبخندی گشاد بر روی صورتش ظاره شد. در آخر روی دوپاش بلند شد و مثل یک آدم شروع به راه رفتن کرد و ازمون دور شد.
به محض دور شدن یتی جک بهسمتم حمله کرد و گفت: «مگه دیوونه شدی! اگه بلایی سرت میآورد من چیکار میکردم؟»
ولی من فقط خندیدم و چیزی نگفتم...
بعد از جروبحث حسابی با جک، ازم قول گرفت تا دوباره ریسک نکنم و جانم را به خطر نیندازم.
جلوتر که رفتیم، هوا سردتر شد و برف سنگینی شروع به باریدن کرد. بادی که میاومد به قدری شدید بود که نمیتونستیم خودمان رو روی زمین نگه داریم. برای اینکه از زمین جدا نشیم دستهای همدیگر رو سفت گرفته بودیم؛ ولی یه دفعه اتفاقی افتاد که باعث شد به صد متر عقبتر پرت شیم.
قسمتی از زمین زیر پامون ترک برداشت و هرلحظه اندازهش بیشتر میشد که ناگهان صدای غرش بلندی اومد و بعد از اون دوتا دست غولپیکر از زمین جدا شد و قسمتی از زمین به حالت عمودی در اومد و هیولای بزرگی از یخ و برف پدیدار شد. اون با دستاش به زمین مشت میکوبید و بهسمت ما هجوم برد!
من و جک فریادزنان شروع به دویدن کردیم؛ ولی اون هیولا با یه ضربه ما رو به اطراف پرت کرد. دستش رو بالا برد تا ما رو زیر مشتش له کنه؛ ولی یه اتفاق عجیب رخ داد؛ یتی، حیوونی که چندی پیش بهش کمک کرده بودم، ظاهر شد و دست اون هیولا رو گرفت. نمیدونم اون اتفاق چهجوری افتاد؛ ولی من صدای یتی رو میشنیدم که باهام صحبت میکرد.
بهم گفت تا با دستم بدنش رو لمس کنم. منم همین کار رو کردم و به محض گذاشتن دستم روی بدنش ناگهان در یک فضا معلق شدیم و چون جک هم دست من رو گرفته بود همراهم بود.
با چرخش بدنمون خودمون رو از داخل شکافی نورانی عبور دادیم و به بیرون پرت شدیم. وقتی که به اطراف نگاه کردیم متوجه شدیم در دهلی هستیم!
بعد از اون ماجرا قید یاقوت سرخ رو زدیم و من و جک با هم ازدواج کردیم و به انگلستان رفتیم. ما خیلی خوشبخت بودیم. بعد یک سال، من باردار شدم و یه پسر به دنیا آوردم.
در جشن یک سالگی پسرم ناگهان همهی چراغها خاموش شد و موسیقی قطع شد. همه ترسیده بودن و اطراف رو نگاه میکردند تا سرچشمه مشکل رو پیدا کنن.
نور زرد و دود خاکستری وسط سالن ظاهر شد و جادوگر پیر از درونش بیرون خزید.
هم من و هم جک کاملاً اون رو فراموش کرده بودیم. همهی سربازها شمشیراشون رو بیرون آورده بودند؛ اما با یک اشاره دست جادوگر همهی شمشیرها ذوب شد!
جادوگر آرومآروم بهسمت ما قدم برداشت و درحالیکه به پسر توی دستم نگاه میکرد، رو به جک گفت: «اومدم تا دستمزدم رو ازت بگیرم!»
romangram.com | @romangram_com