#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_39


جک سعی کرد تا به خودش مسلط باشه. جک به پیرمرد گفت: «خونه برای تو هستش. من اونجا رو خالی گذاشتم.»

جادوگر تا حرف جک رو شنید با صدای زنگ‌دارش شروع به خنده کرد و گفت:

- جناب دوک، فراموش که نکردی؟ گفته بودم عزیزترین داشتت و عزیزترین داشته‌های تو زن و بچه‌ت هستن. من اونا رو با خودم می‌برم.

جک فریاد کشید و بهش حمله کرد؛ ولی اون جادوگر اون رو ثابتش کرد، جوری که نمی‌تونست از جاش تکون بخوره. در لحظه‌ی آخر که اون جادوگر داشت ما رو می‌برد، جک فریاد کشید: «من رو به جاشون ببر، هر کاری بخوای برات انجام میدم.»

نمی‌دونم چرا ولی اون جادوگر قبول کرد و جک رو به‌جا ما با خودش برد.

چندماه بعد از اون اتفاق وقتی که نتونستیم جک رو پیدا کنیم، پدر و مادر جک پسرم رو ازم گرفتن و من رو بیرون کردن و الان هم این وضعیه که من دارم.

سارا با شنیدن سرگذشت زن گریه کرده بود؛ اما بابک تنها به یک چیز فکر می‌کرد؛ اینکه چطور می‌توانستند از هیولای یخی جان سالم به در ببرند؟!

آشا از جای خود برخواست و از داخل صندوقچه‌اش پارچه‌ای برداشت و آن را به‌سمت بابک گرفت و گفت:

- ما که نتونستیم ازش استفاده کنیم؛ ولی امیدوارم شما بتونید!

بابک پارچه را گرفت و آن را باز کرد. سنگ سبز کوچک و درخشانی داخلش بود. آن را در دست گرفت و خوب نگاه‌اش کرد. سارا رو به زن کرد و گفت:

- این همون سنگیه که اون جادوگر بهتون داده؟

آشا سری تکان داد و حرفی نزد. انگار در خاطرات خود گم شده بود. بعد از اینکه بابک، سارا و رایان از خانه‌ی آشا خارج شدند، پسر جوانی را دیدند که مردی میانسال در ماشین مدل بالایش را باز کرد و او از آن خارج می‌شد! آن‌ها بدون توجه به پسر به راهشان ادامه دادند؛ اما پسر به خانه‌ی محقری که جلوی رویش بود خیره شد.

او با هرسختی که بود در خانه را زد و زنی میانسال اما زیبا در را به رویش گشود.

هردو شکه شده بودند. پسر از دیدن زن و زن شاید از دیدن پسری که سال‌ها از دور تماشایش می‌کرد. اشک‌هایی از جنس خانواده و عشق مادری بر زمین جاری شد و صحنه پر از احساس را به زیبایی ترسیم کرد.

romangram.com | @romangram_com