#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_37


اون به چشمهای جک زل زد و گفت: «ها! چی می‌بینم دوک جوان؟ چی شده که به اینجا تشریف آوردین؟»

اونجا اولین بار بود که اسم یاقوت سرخ رو شنیدم؛ وقتی که جک راجع بهش از اون جادوگر پرسید.

جادوگر پیر با شنیدن اسم یاقوت سرخ سرش رو بالا آورد و با صدای زنگ‌دارش که همچون دشنه‌ای رشته افکار رو خراش می‌داد، شروع به خندیدن کرد و گفت: «اوه دوک جوان! یاقوت سرخ به چه کار تو میاد؟»

جک خیلی صادقانه جواب اون جادوگر رو داد. خاصیت شفابخشی سنگ توجه دوک جوان را به خودش جلب کرده بود.

من بعد از شنیدن خاصیت درمانی گوشم زنگ خورد و دیگر چیزی نشنیدم. فقط به خاصیت درمانی آن سنگ فکر می‌کردم. می‌توانستم ازش برای درمان مادرم استفاده کنم. وقتی به خودم آمدم متوجه ردوبدل شدن چیزی بین جک و آن جادوگر شدم. جادوگر به جک گفت:

- یادت نره چی گفتم! گـه تا زمانی که برای گرفتن دستمزدم میام هنوزم اون خونه عزیزترین چیزت باشه همون رو می‌گیرم؛ ولی فراموش نکن عزیزترین داشتت رو به من خواهی داد.

بعد از این که از آنجا خارج شدیم با عجز به جک التماس کردم که منم با خودش همراه کند؛ آخر من برای درمان مادرم به آن سنگ نیاز داشتم.

با هر سختی که بود راهمان را به‌سمت دامنه هیمالیا شروع کردیم. جک خیلی مهربون بود. بهم احترام می‌گذاشت و باهام مثل یک دختر اشراف‌زاده رفتار می‌کرد و منم دختری احساساتی بودم که زود تحت تأثیر قرار می‌گرفت. وقتی به خودم آمدم، متوجه عشق و علاقه درونیم نسبت به جک شدم؛ ولی از پیامد این ابراز احساسات، احساس ترس می‌کردم.

در طول مسیر هوا خیلی خوب بود و در اطراف دشت‌های مملو از گل و گیاهان معطر و خوش‌رنگ به چشم می‌خورد. جای خیلی زیبایی بود؛ اما با طی مسیر به سردی هوا اضافه می‌شد و روی زمین به جای گل و گیاه، برف وجود داشت. همان شب غاری کوچیک پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم شب را در آنجا سپری کنیم.

هوا سردتر شده بود و کولاک سهمگینی قدرت‌نمایی می‌کرد.

آن شب، شب عجیبی برای من بود. در آن شب رویایی و پر از احساس و عاطفه، جک به علاقه خود نسبت به من اعتراف کرد. من هم راز دلم را برایش بازگو کردم. آن شب برای اینکه از سرما به مجسمه‌های یخی تبدیل نشویم، به آغـ*ـوش همدیگر پناه آوردیم.

روز بعد به راهمون ادامه دادیم. ناگهان صدای فریادی شنیدیم من و جک به اطراف نگاه کردیم تا منشأ صدا را بیابیم. کمی که جلوتر رفتیم خشکمون زد. خرس عظیم‌الجثه‌ای با موهایی به رنگ شرابی مقابل چشمانمان ناله می‌کرد. کف یکی از پاهاش چوب نوک تیزی فرو رفته بود و معلوم بود متحمل درد شدیدی است! وقتی دیدمش به افسانه‌ها فک کردم و یادم آمد راجع بهش قبلا شنیدم. به جک نگاه کردم و گفتم: «این حیوون اسمش یتی هست که بهش بزرگ پا هم میگن.»

می‌خواستم به‌سمتش برم که جک مانعم شد. من به حرفش گوش ندادم و آرام از کنارش رد شدم و شروع کردم به خواندن آهنگ مورد علاقه‌م. با هر قدمی که برمی‌داشتم صدام رو بلندتر می‌کردم. بالاخره به نزدیکی یتی رسیدم و کنار پاش نشستم. همچنان داشتم آهنگ می‌خواندم. چشم‌های بسیار بزرگی داشت که رنج و درد داخل یکایکشون موج می‌زد.

حتی ثانیه‌ای هم از شعر خوندن دست برنمی‌داشتم و به پاهاش دست می‌کشیدم و در یک فرصت مناسب، چوب را از پاش بیرون کشیدم که باعث باز شدن دهان و خروج نعره شدیدی شد.

romangram.com | @romangram_com