#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_36
زن همانطور که به دیوار روبهرویش خیره شده بود، شروع به تعریف داستان زندگیاش کرد.
- این جریان برمیگرده به سالها پیش که جوانی 20 ساله بودم. در اون سالها ما وضع خیلی بدی داشتیم. مادرم به شدت مریض بود و من حتی پولی برای خرید دارو نداشتم.
اون زمان بچه بودم و عشق ماجراجویی در وجودم موج میزد. همهی افسانهها رو از بر بودم و همیشه خودم رو جای قهرماناش میذاشتم!
یه روز تابستون که خیلی خسته بودم، مرد جوون و خوشچهرهای که مشخص هم بود وضع مالیش خوبه ازم یه آدرس پرسید. وقتی که آدرسش رو دیدم تعجب کردم و بهش نگاه کردم و گفتم جایی که میخواد بره خیلی خطرناکه، ولی اون فقط یک لبخند تحویلم داد و گفت: «میدونم بچه جون! ولی باید اون مرد رو ببینم.»
منم شونههام رو براش بالا انداختم و گفتم خودت میدونی.
قتی بلند شدم تا راه رو بهش نشون بدم. ازم راجع به اون مرد پرسید. بهش گفتم که اون یه جادوگر پیره که امکان نداره مجانی برای کسی کاری انجام بده و همهی مردم ازش میترسن و نمیذارن بچههاشون از یک متری خونهش رد بشن. حرفم رو جدی نگرفت و فقط خندید و گفت: «خوب هزینه کارش زو بهش میدم!»
اینبار من بودم که بهش پوزخند زدم و گفتم که اون هیچ پولی نمیگیره؛ ولی با ارزشترین داراییت رو چرا. سر جاش ایستاد و کمی فکر کرد. گفت: «با ارزشترین دارایی من خونهی اجدادیمه که در ازای چیزی که میخوام حاضرم بپردازم!»
چیزی که مرد میخواست برام عجیب بنظر رسید، مخصوصاً که حاضر بود عزیزترین داراییش رو براش بده. کمی که راه رفتیم اسمم رو پرسید.از زیر چشم بهش نگاه کردم و گفتم که اسمم آشاست.
دستش رو جلو آورد و گفت: «منم جک هستم. خوشبختم بانوی زیبا!»
توی اون لحظه انگار یه چیزی توی قلبم تکون خورد. تا اون موقع کسی من رو زیبا خطاب نکرده بود. وقتی به خونه اون جادوگر رسیدیم خواستم برگردم که دستم رو گرفت و ازم خواست همراهش داخل برم. نمیدونم چه نیرویی بود، چشماش من رو جذب میکرد! نتونستم جواب رد بهش بدم و همراهش وارد خونه شدم.
خونهی جادوگر پر بود از اجساد حیوانات قربانی شده. هرطرف رو که نگاه میکردی سر یه حیوون آویزون شده بود. وسط خونه یه دیگ بزرگ بود که درحال جوشیدن بود و بخارهای بنفش و سبز ازش بیرون میزد.
جادوگر پیر با موهایی به بلندی قدش که کل صورتش رو گرفته بود و تنها چشماش معلوم بود، وردی رو زمزمه میکرد و دیگ رو هم میزد. جک میخواست صحبت کنه که جلوی دهنش رو گرفتم و اشاره کردم ساکت باشه و منتظر بمونه تا اون جادوگر خرفت کارش رو انجام بده. شنیده بودم که اگه کسی وسط کارش مزاحمش بشه کمترین تنبیهش تبدیل شدن به یه وزغه!
نزدیک نیم ساعت منتظر بودیم که یک دفعه چشمهاش رو باز کرد. به سیاهی قیر بودن و انگار هیچ احساسی نداشتن.
نزدیکمون شد که من و جک همزمان به عقب قدم برداشتیم و اون با دیدن این حرکت ما خندهای مسـ*ـتانه کرد که صدای زمختش گوش رو اذیت میکرد!
romangram.com | @romangram_com