#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_34


- راجع به دامنه هیمالیا و افسانه‌هاش چی می‌دونی؟

زن با با لبخند گرمی که بر لب داشت به او نگاه کرد و گفت:

- جوان بهتره قبل از هرکاری سلام کنی؛ ولی از اونجا که مهمانی مشکلی نداره. می‌تونی به خونه من بیای. افسانه‌ها که زیادن، ولی مهم اینه که از بین اونا کدوم رو باور کنی!

بابک با تعجب به زن نگاه کرد؛ نفوذ ذهنی بر او اثری نداشت. ناگهان چشمانش به دست‌بند چرمی پر از گل شاه‌پسند افتاد که بر مچ دست زن خودنمایی می‌کرد.

بابک برای بقیه پیامی ارسال کرد تا به آنجا بروند و رو به زن گفت:

- عذر می‌خوام بانو! ولی خواهر و برادرم هم تو راهن تا صحبت‌های شما را بشنون.

زن درحالی‌که تلاش می‌کرد از صخره عبور کند، با لبخندی به بابک نگاه کرد و گفت:

- خیلی هم عالی! مهمون عزیزه پسرجان. بفرمایید دیگه ببخشید خونه‌ی ما کوچیکه و وسایل پذیراییمون محدود!

بابک نگاهی به خانه‌ی زن کرد که در واقع یک اتاق کوچک بود. کفه اتاق با فرشی دست‌بافت و قدیمی تزئین شده بود و تابلویی از منظره‌ی جنگلی مرموز و در عین حال خارق‌العاده، بر دیوار آن آویزان بود.

برقی در کار نبود و تنها شعله‌ای ضعیف برای طبخ غذا وجود داشت.

زن بابک را مجبور کرد تا در تنها صندلی موجود در اتاق بنشیند و خودش هم مشغول آماده کردن شربت شد.

بابک در حال نگاه کردن به آن تابلوی مرموز بود که رایان و سارا سررسیدند و زن با مهربانی ذاتی خود، آن‌ها را دعوت به نشستن کرد و شربت‌هایشان را به دستشان داد و گفت:

- خیلی خوش‌حالم که شما به اینجا اومدید؛ سال‌هاست کسی پاش رو از این در داخل نگذاشته. مردم فکر می‌کنند که من دیوانه‌م!

زن خنده‌ی تلخی کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com