#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_33


- ولی گفته با تاریکی بجنگید؛ یعنی ما یه مانعی داریم که باید خودمون رو براش آماده کنیم.

رایان نیشخندی زد و درحالی‌که جام خون در دستش را می‌نوشید گفت:

- خواهرم ما خودمون یه هیولاییم، بذار وقتی باهاش مواجه شدیم بهش فکر می‌کنیم!

بابک درحالی‌که سرش را به چپ و راست تکان می‌داد، عدم موافقت خود را با رایان اعلام می‌کرد. بابک گفت:

- این حرفت خیلی بی‌فکریه! ما نمی‌دونیم با چه‌جور موجود یا موجوداتی روبه‌رو هستیم؛ باید خودمون رو براش آماده کنیم!

سارا حرف بابک را تأیید کرد و گفت:

- بهتره از مردم بومی راجع به افسانه‌ها بپرسیم. می‌دونید که افسانه‌ها از واقعییات شکل می‌گیرن!

بابک در ظاهر آرام بود؛ اما احساسش می‌گفت که این رمز به سادگی خیال آن‌ها نیست.

یک ساعتی از صحبت‌های بین بابک، رایان و سارا می‌گذشت. رایان از پشت پنجره‌ای بزرگ به شهری که منبع افسانه‌ها بود، می‌نگریست.

برای اولین‌ بار در عمر هزارساله‌اش، احساس ترس می‌کرد؛ احساس ترس از وظیفه‌ای که هرگز نداشت!

هند از زاویه بالا زیباتر دیده می‌شد؛سرشار از شور، احساس و موسیقی بود؛ اما وقتی به باطنش رجوع می‌کردی پر بود تاریکی و سیاهی مطلقی که فساد درونش موج می‌زد. درست شبیه خودش!

روز بعد آن‌ها تصمیم گرفتند تا هریک جداگانه با مردم بومی صحبت کنند. بسیاری از آن‌ها از چیزی اطلاع نداشتند.

بابک در کنار زنی بومی که شنلی بر تن داشت و مشغول خواندن دعا برای نزول برکت بود، ایستاد و منتظر ماند تا زن کارش را تمام کند.

به محض پایان یافتن دعا، بابک به زن نزدیک شد و مستقیماً در چشمان او نگاه کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com