#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_31
با ورودشان همهی سرها بهسمت آنها برگشت که باعث سرخی بیشتر گونههای مارال شد.
سوزان با ابروهای گره خورده و تردیدی از نوع شیطنت به آن دو نگاه کرد و گفت:
- راستش رو بگین داشتین چیکار میکردین که انقدر دیر کردین و صورت مارال مثل سیب سرخ شده؟!
سوزان میخواست حرفهایش را ادامه بدهد که با چشمغره مادرش ساکت شد و سرش را به زیر انداخت.
ماریا درحالیکه میز شام را میچید گفت:
- بهتره شاممون رو بخوریم؛ چون بعدش حرفهای زیادی برای گفتن هست.
***
بخش خوناشام
بابک و رایان در چادری پر از دود تنها شده بودند. آنها همهی قسمتهای چادر را گشتند؛ ولی اثری از جادوگر پیدا نکردند.
رایان با دیدن این وضعیت به شدت خشمگین شد و ناگهان شروع کرد به پخش کردن تمام وسایل داخل چادر و نعرهای بلند کشید. بابک با همان آرامش همیشگیاش بهسمت رایان رفت و دستش را بر روی شانه او گذاشت و گفت:
- بهتره آروم باشی برادر! ما هنوز اول راهیم. حرفاش رو که یادت نرفته؟
رایان از گوشه چشم به بابک نگاه کرد و درحالیکه آه میکشید، سرش را تکان داد و جمله جادوگر پیر را تکرار کرد:
- بگردین در زمین و زیر زمین
بگردین مکان به دور از دید
romangram.com | @romangram_com