#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_29
- بیا عزیزم دستت رو به من بده.
مارال که به شدت ترسیده بود، درحالیکه سرش را به چپ و راست تکان میداد، قدمی به عقب برداشت که دنیل متوجه حرکت او شد و درحالیکه کمر او را در دست گرفته بود، وارد ذهن مارال شد.
- هی هی منو ببین! دلیلی برای ترس وجود نداره. مینا خوبه و اذیتت نمیکنه. منم پیشتم و نمیذارم اتفاقی برات بیفته!
مارال با اینکه برایش عجیب بود که در ذهنش بتواند با کسی حرف بزند؛ ولی بهطرز عجیبی آرام شده بود، گویی تکیهگاهی آرامشبخش و استوار پیدا کرده بود.
او قدمی را که به طرز نامحسوسی به عقب برداشته بود، با قدمی دیگر به جلو جبران کرد.
او درحالیکه به چشمهای مینا زل زده بود، بهسمتش قدم برداشت. البته در آن زمان نمیدانست که این جادوی چشمهای میناست که اجازه نمیدهد به جایی غیر از چشمانش نگاه بیفتد. مارال در مقابل مینا قرار گرفت و مینا درحالی که لبخندی ملیح بر لب داشت، از او خواست تا دستانش را به او بدهد و هنگامی که دستان مارال را گرفت، شروع به خواندن وردی به زبانی عجیب کرد.
- بلا بوم کونات! بلا هوم کونات بلا.
صدای مینا هرلحظه شدت میگرفت و در صدایش قدرت عجیبی موج میزد.
مینا بعد از پایان یافتن ورد، نگاهی گذرا به افراد داخل سالن انداخت و درحالیکه به مارال نگاه میکرد، گفت:
- درسته! مارال بانوی محافظه. اتفاقاتی در حال افتادنه که هیچ خوشایند نیست. میدونستم اتفاقی قراره بیفته که زئوس و بقیه خدایان به تکاپو بیفتند. مارال باید خودت رو آماده کنی؛ اما قبل از اون باید به خدمت زئوس برسی.
مارال گیج به اطراف نگاه کرد و گفت:
- زئوس کیه؟!
مینا نگاهی به او انداخت و گفت:
-بقیه برات توضیح میدن که اون کیه و چطوری میتونی ببینیش. من باید برم؛ خدایان احضارم کردند!
romangram.com | @romangram_com