#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_26
- بهترین خونهی این اطراف رو کاملاً مجانی به مدتی نامعلوم دراختیار ما میذاری.
مرد پلکی زد و گفت:
-بهتره بریم تا بهترین خونهی این اطراف رو دراختیارتون بذارم. مهمون من، هرچقدر هم خواستین بمونین!
سارا لبخند نمکینی زد و گفت:
- لطف میکنید.
در همین حین بابک و رایان به گشتزنی در اطراف شهر مشغول بودند و به مغازهها نگاه میکردند. پیرزنی که به نظر فالگیر میآمد توجه رایان را به خودش جلب کرد.
رایان بهسمت چادر زن فالگیر حرکت کرد. چادر چرمی بزرگ به رنگ کبود به چشم میخورد که با استخوان و جمجمه پوشیده شده بود و منظره ترسناکی را به نمایش میگذاشت.
داخل چادر صداهای عجیب و دودی غلیظ همانند مه همهجا را فراگرفته بود.
چادر مملو از اشیای باستانی، عتیقه، جواهرات عجیب و وسایل جادوگری، شباهت زیادی به موزههای تاریخی داشت.
رایان بهسمت زن فالگیر حرکت کرد و روبهروی او ایستاد. از فالگیر خواست درباره آینده و تقدیر خود و کودکش پیشبینیهایی انجام بدهد.
زن فالگیر دستان رایان را گرفت و وردی را زیر لب تکرار کرد. بعد از چند ثانیه صدای زن اوج گرفت و چشمانش به سفیدی زد، همزمان با پایان یافتن ورد، چشمان زن به حالت عادی برگشت و رو به رایان گفت:
- ای پسر، من از آنچه که دیدم واهمه دارم. آیندهای تاریک و سرنوشتی شوم همراه با عشق، فقدان و خونریزی در انتظار توست.
رایان دستهایش را از دست زن بیرون کشید و گفت:
- خون و خونریزی برای من مهم نیست. بگو ببینم میتونم یاقوت سرخ رو پیدا کنم یا نه؟!
romangram.com | @romangram_com