#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_25


بابک درحالی‌که به اطراف نگاه می‌کرد، حرف خواهرش را تأیید کرد و گفت:

- حق با ساراست. این اصلاً عادی نیست، اون هم توی هند! بهتره شما دوتا برید دنبال خونه بگردید، منم یه سروگوشی آب میدم ببینم این اطراف چه خبره.

رایان درحالی‌که ساکش را به سارا می‌داد، گفت:

- برادر عزیزم، بهتره این فکر رو از سرت خارج کنی که اجازه بدم تنها بری، من هم همراهت میام.

سارا با چشمانی قرمز به دو برادرش نگاه کرد و گفت:

- برای چی من همیشه نخودی واقع میشم، منم می‌خوام بیام!

بابک همین‌طور که راه می‌رفت، داد زد:

- اول خونه رو بگیر بعد بیا!

سارا هم چشم‌غره‌ای رفت که باعث خنده رایان شد.

سارا برای گرفتن خانه حرکت کرد. او که دختری دل‌رحم در ظاهر هیولا‌مانندش بود، با دیدن کودکانی که با پای برهنه بازی می‌کردند، به‌شدت تأسف می‌خورد. از خیابان‌های تنگ و باریک گذشت تا اینکه به ناحیه مرفه شهر رسید.

به‌سمت مردی که حدس می‌زد نقش دلال را دارد رفت و گفت:

- سلام آقا، شما کسی رو که بشه ازش واسه چند روز خونه اجاره کرد می‌شناسید؟

- سلام خانوم. بله بله کاملاً درست اومدید، من کسی هستم که بهترین خونه‌های این منطقه رو اجاره میدم.

سارا لبخندی ملیح بر لب آورد و در چشمان مرد خیره شد و گفت:

romangram.com | @romangram_com