#ملکه_دنیای_ماورا_پارت_24
سارا از جاش بلند شد و درحالیکه ساک بزرگش را برمیداشت گفت:
- پس چرا معطلید؟! بهتره حرکت کنیم.
بابک درحالیکه از جایش بلند میشد، گفت:
- مقصد اولمون دامنه هیمالیاست!
بهسمت فرودگاه حرکت کردند. سارا بهسمت پذیرش رفت و مستقیم به چشمهای زن خیره شد و گفت:
- سه بلیت درجه یک به مقصد هند میخوام.
متصدی پذیرش جملهی سارا را تکرار کرد و سه بلیت در اختیار آنها گذاشت! سارا روی مسئول پذیرش نفوذ ذهنی انجام داده بود و حالا سه بلیت در دست داشت و به نشانهی پیروزی آنها را برای برادرانش در هوا تکان میداد.
آنها خیلی سریع به هند رسیدند؛ ولی نمیدانستند که ورودشان به هند آغاز ماجرایی شوم خواهد بود!
***
ببار! ببار بر دامنهها! ساینتسیک میهوونا!
زمان آغاز فرا رسیده! ای شیطان مجسم در سرزمینهای شمالی! تو را فرا میخوانم، باشد که با افتخار خدمت کنیم بر اربـاب بزرگ.
ابرهای تیره سرتاسر هندوستان را فراگرفته بودند. در اولین ساعات حضور خانوادهی راد، هوا رو به سردی سوق داده شده بود.
سارا رو به برادرانش کرد و گفت:
- از لحظهی اول اومدنمون به اینجا تغیرات آبوهوایی رخ داده. به نظرم این عادی نیست!
romangram.com | @romangram_com